اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۹
ز خون دیده و لخت جگر رنگین شبی دارم
نمی دانم چه می خواهم عجایب مطلبی دارم
در ایام جوانی می کنم طی راه پیری را
ندارم قوت رفتار و سرکش مرکبی دارم
ز پا افتاده ام دستی به جایی می توانم زد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۰
دل پر حسرتی دارم غم کم فرصتی دارم
نمی دانم چه می گویم عجایب حالتی دارم
نه با اشکم نه با آهم نه با دردم نه با داغم
به جای توشه ره دامن پر خجلتی دارم
اگر غمهای او باشد و اگر سودای او باشد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۱
نیم دیوانه تنها با محبت همسری دارم
سخن با خویش می گویم دلی با دیگری دارم
برای امتحانم رخصت پرواز می بخشد
مگر صیاد پندارد که من بال و پری دارم
به نقش پا رسانم نسبتی در خاکساریها
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۲
سراپا یکدلم درد تمنای کسی دارم
همه تن دیده ام شغل تماشای کسی دارم
اگر گستاخم ای فرزانگان معذور داریدم
ز بی پروایی آن مه چه پروای کسی دارم
نگاهم گرده گلزارها در آستین دارد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۳
ستمکش چون دل خس پاره آتش دلی دارم
تماشا باده پیما بی محابا قاتلی دارم
برای سنگ طفلان از قفس پرواز می خواهم
رسا افتاده اقبالم جنون کاملی دارم
چنان مستانه مگریم که پنداری سری دارم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۲
ز دست دل گهی در آتش و گه در چمن باشم
مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم
عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است
شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم
ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۷
ز چشم تر نمیآید تماشایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم
جدایی باعث محرومی عاشق نمیگردد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۸
اگر بیهوده گردم شهر از صحرا نمی دانم
اگر ساغر پرستم قطره از دریا نمی دانم
سراپا پاسبان خویش بودم جلوه ای دیدم
چه کرد آیا نمی دانم که سر از پا نمی دانم
به جای خنده می گریم ز شوق گریه می خندم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۱
ز خاک اهل دل بوی وفایی می توان بردن
به هر دلبستگی مشکل گشایی می توان بردن
دل خونگرم من آیینه گبر و مسلمان است
ز خضر سینه صافی ره به جایی می توان بردن
بیابان عدم یک منزل نزدیک عرفان است
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۶
ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من
نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من
به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را
به دام اضطراب خویش می افتد شکار من
به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۷
بهار سوختن بخشیده سامانی به داغ من
که هر سو شعله ای گلدسته می بندد ز باغ من
عجب رسواییی سر در پی گمنامیم دارد
شود هر نقش پا آیینه راه سراغ من
صبا بیگانه بود از رنگ و بوی گلشن هستی
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۰
چو اخگر شعله پرورد است مغز استخوان من
چه منتها که دارد گرمی عشقت به جان من
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند
چراغ شعله روشن می شود از دودمان من
چه سازم با هجوم آرزو کز بیم خوی او
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۴
دچارم گر شود آیینه گوید سیر باغ است این
ز دل چون بگذرد پرسد چه زخم است این چه داغ است این
دلم را ساده لوحی بس نبود اندیشه پیما شد
الهی خون شود جام جم است این یا ایاغ است این
نفس در سینه رنگین می تپد از یاد رخساری
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۴
گریزان خودم از شرم بیتابی پناهی کو
سراپا حرف تقصیرم زبان عذرخواهی کو
به طالع دولت بیدار (و) زخم کاریی دارم
ز گرد سرمه جوهردار شمشیر نگاهی کو
چو در محشر ز خون کشتگان رحمت به جوش آید
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۶
به سویم آمدی شیدای خویشم ساختی رفتی
بدین روزم نشاندی بیوفا انداختی رفتی
چه رنگین گشتم از تاراج شوخی آفرین بادا
زدی بستی و کشتی سوختی پرداختی رفتی
چه رحم است این چه انصاف است ظالم اختراع است این
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۰
ز بیدرد محبت حال اهل دل چه میپرسی
سراغ آب گوهر از نم ساحل چه میپرسی
ز دور افتادگی ره میتوان بردن به کوی او
غرض گمراهیت گر نیست از منزل چه میپرسی
ز مغز عقل داری پنبه غفلت به گوش دل
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳
به رنگ لاله می جوشد پری جای شکار اینجا
به خون رنگ و بوی خویش می غلتد بهار اینجا
ره شوق تو بازیگاه طفلان است پنداری
ز شوخی هر طرف دیوانه می رقصد بهار اینجا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶
جنون دانسته گستاخ تماشا میکند ما را
که میداند حجاب عشق رسوا میکند ما را
به ذوق بیخودی با بوی گل برگ سفر داریم
نیاید گر بهار از پی که پیدا میکند ما را
اگر دل زیر بار غم نباشد بیم رسوایی است
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۹
الهی آشنا کن ساقی بیگانه ما را
که از زهر نگاهی پر کند پیمانه ما را
دل از بی دردی آمد در فغان سودای عشقی کو
که در زنجیر خاموشی کشد دیوانه ما را
حدیث درد عشق ما به نام دیگران گویید
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱
اگر دانم که عشقت گرمتر خواهد تب خود را
نسازم آشنای استجابت یارب خود را
دو عالم مطلب از یاد دو عالم می رود فریاد
اگر آرم به یاد خویش ترک مطلب خود را
زهر صبح دلم خورشید عالمتاب می تابد
[...]