گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل پر حسرتی دارم غم کم فرصتی دارم

نمی دانم چه می گویم عجایب حالتی دارم

نه با اشکم نه با آهم نه با دردم نه با داغم

به جای توشه ره دامن پر خجلتی دارم

اگر غمهای او باشد و اگر سودای او باشد

صلایی می توانم زد دل پر حسرتی دارم

نبرد سینه صافی داد بر دل می توانم داد

حریفم روزگار افتاده،در ششدر لتی دارم

اسیر از کوه غم بالیدم آخر درد یار شدم

چه دانستم که با این نا امیدی قوتی دارم