گنجور

 
اسیر شهرستانی

بهار سوختن بخشیده سامانی به داغ من

که هر سو شعله ای گلدسته می بندد ز باغ من

عجب رسواییی سر در پی گمنامیم دارد

شود هر نقش پا آیینه راه سراغ من

صبا بیگانه بود از رنگ و بوی گلشن هستی

که همچون غنچه پر گشت از نسیم گل دماغ من

شب هجران چنان در کلبه ام دود ستم پیچد

که چشم گریه آلود است پنداری چراغ من

دلم در سینه ذوق مشرب دیوانگی دارد

نفس را می کشد در حلقه زنجیر داغ من

اسیر از تاب روی کیست امشب خانه ام روشن

که گردد صبح چون پروانه برگرد چراغ من