گنجور

 
اسیر شهرستانی

به سویم آمدی شیدای خویشم ساختی رفتی

بدین روزم نشاندی بیوفا انداختی رفتی

چه رنگین گشتم از تاراج شوخی آفرین بادا

زدی بستی و کشتی سوختی پرداختی رفتی

چه رحم است این چه انصاف است ظالم اختراع است این

زدی صیدی به خاک ره فکندی تاختی رفتی

مروت اینچنین عاجز نوازی اینچنین باید

ز پا افتاده ای دیدی و قد افراختی رفتی