گنجور

 
اسیر شهرستانی

ز دست دل گهی در آتش و گه در چمن باشم

مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم

عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است

شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم

ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم

که چون وا بینی اول کشته تیغ تو من باشم

اسیر از اضطراب دل مبادا بوی راز آید

کناری گیرم از دل پاسبان خویشتن باشم