گنجور

 
اسیر شهرستانی

ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من

نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من

به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را

به دام اضطراب خویش می افتد شکار من

به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را

سر از هر جا برآرم صد گره افتد به کار من

به دل از رشک غیرم نیست دیگر حیرتی باقی

که از باطن شکست آیینه را سنگ مزار من

ادب در عشق می گویند خضر راه امید است

نیامد دوره گردیهای من یک ره به کار من

غبارم بعد مردن با نسیمی هم نیامیزد

پریشان اختلاطی در محبت نیست کار من

هوای ابر و گلگشت چمن ارزانی مستان

ز فیض گریه چشم تر بود باغ و بهار من

چه خواهد گفت با این بیزبانیها اسیر آخر

گرفتم صد ره آن بیرحم شد تنها دچار من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode