گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۴

 

وقت آن شد که ره دیر مغان برگیرم

سبحه از کف بنهم رطل گران برگیرم

می رود عمر گرانمایه بکوشم یک چند

مایه دولت ازین گنج روان برگیرم

رسم هستی که حجاب است میان من و دوست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۸

 

نام آن ماه ندانم ز که نامش پرسم

در دلم ساخت مقام از که مقامش پرسم

صد سخن بر سر راهش کنم اندیشه ولی

چون رسد هیچ ندانم ز کدامش پرسم

از گلم ساز یکی مرغ خدا را که پرم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۰

 

بود آیا که من آن شکل همایون بینم

آن رخ فرخ و آن قامت موزون بینم

زیستن دور ز روی تو نه از طور وفاست

شرمساری که دگر روی تو را چون بینم

تا گرفته ست غمت ملک دل از خیل سرشک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۲

 

آرزوی دل خونین جگرانت خوانم

مردم دیده صاحبنظرانت خوانم

چون قبا چست کنی طرف کله برشکنی

پادشاه همه شیرین پسرانت خوانم

نیست حد چو منی بردن نام چو تویی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۱

 

کی بود کی که ازین سوز درون باز رهم

یا ازین درد و غم روز فزون باز رهم

چند طعن خرد ای عشق خدا را مددی

شاید از درد سر او به جنون باز رهم

فکر زلفش به فسانه نرود از سر من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۱

 

ای شه تنگ قبایان مه زرین کمران

سرور کج کلهان خسرو شیرین پسران

مرهم سینه بی کینه آشفته دلان

مردم دیده غمدیده صاحبنظران

تا کی افتم به رهت آه زنان اشک فشان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۳

 

شد وزان سوی رزان باد خزان باز وزان

گشت زرد از غم بی برگی خود رنگ رزان

برگها بین به چمن گشته چو گلها رنگین

نیست جز رنگ بهار اینکه برآورد خزان

هست هر برگ و چناری ز کف رنگرزی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۴

 

بودم آن روز درین میکده از دردکشان

که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان

از خرابات نشینان چه نشان می طلبی

بی نشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان

هر یک از ماهوشان مظهر شان دگرند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۸

 

ای همه سیمبران سنگ تو بر سینه زنان

تلخکام از لب میگون تو شیرین دهنان

با گل و بلبل اگر باد نه بوی تو رساند

آن چرا جامه دران آمد و این نعره زنان

دلق سالوس مرا پرده ناموس درید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۸

 

نوبهاران که دمد شاخ گلی از گل من

غنچه هایش بود آغشته به خون دل من

بی تو زینسان که به جان آمدم از هستی خویش

زود باشد که شود کوی عدم منزل من

نبود همره جانم به جز اندیشه تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۳

 

ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران

سوختم چند شوی مرهم داغ دگران

یار دمساز کسان وصل چه داریم طمع

نتوان خورد بر از میوه باغ دگران

دل چه بندم به مه و مهر که این ویرانه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۴

 

من و فکر تو چه بینم به جمال دگران

هم خیال تو مرا به که وصال دگران

غیرتم بر تو چنان است که گر دست دهد

نگذارم که درآیی به خیال دگران

به محالات رقیبان چه نهی سمع قبول

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۹

 

بازم اندیشه یاری ست که گفتن نتوان

بر دل از وی غم و باریست که گفتن نتوان

دل وحشی که نشد رام کسی وه که کنون

صید فتراک سواریست که گفتن نتوان

گر به خونابه برون نقش و نگار است چه باک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۵

 

تا خم چرخ کهن باشد و جام مه نو

بهر جامی بودم خرقه به خمخانه گرو

صرصر قهر ازل گو بنشان مشعل مهر

بس بود تا ابد ز شمع رخت یک پرتو

هر کس از جلوه گل فهم معانی نکند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۴

 

می رود عمر گرانمایه و ما غافل ازو

وه که جز محنت و اندوه نشد حاصل ازو

دلخوشی چند که ما همسفر آن ماهیم

چون شود دوری ما بیش به هر منزل ازو

ساخت بی طلعت خود روز و شب ما ماهی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰

 

آن دو رخ را که نبینیم مگر ماه به ماه

به جمال تو که هستیم به جان نیکو خواه

گر کشی از پی نخجیر گه صید کمان

برکشد آهوی مسکین ز دل سوخته آه

جمله خوبان به رخت خط غلامی دادند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۱

 

همچو شمعم به زبان شعله زند آتش آه

گر نه بگشایدم از سینه بر او تیغ تو راه

لب لعلت که زد از خط به دلم مهر وفا

چون نگینی ست پی مهر زدن کرده سیاه

بیدلان را به نگاهی چو نگه داری دل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۰

 

گر بنالم ز دل خاره برآید ناله

ور بگریم ز گل تیره بروید لاله

گشته دنبال سفر کرده سواری ست روان

اشک سرخم که بدین گونه کشد دنباله

آنچه در وصله نشیند به غم عشق مرا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۵

 

منم اکنون به سر کوی وفا خاک شده

هر چه جز عشق تو ز آلایش آن پاک شده

مرهم ریش کسانی و ازین درد مرا

سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده

تند مخرام و ببین هر طرفی شیفته ای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۳

 

ساقیا صاف می عیش به خودکامان ده

دردی درد به خون جگر آشامان ده

هر که دردی نکشد گرچه سر خاصان است

بکش افسار و سرش در گله عامان ده

مشرب دردکشی نیست نکونامان را

[...]

جامی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۵
sunny dark_mode