گنجور

 
جامی

بودم آن روز درین میکده از دُردکشان

که نه از تاک نشان بود و نه از تاک‌نشان

از خرابات نشینان چه نشان می‌طلبی

بی‌نشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان

هر یک از ماهوشان مظهر شأن دگرند

شأن آن شاهد جان جلوه‌گری از همه‌شان

جان فدایش که به دلجویی ما دلشدگان

می رود کوی به کوی دامن اجلال کشان

در ره میکده آن بِه که شوی ای دل خاک

شاید آن مست بدین سو گذرد جرعه‌فشان

نکتهٔ عشق به تقلید مگو ای واعظ

پیش ازین باده بچش چاشنیی پس بچشان

جامی این خرقهٔ پرهیز بینداز که یار

همدم بی‌سَر و پایان شود و رِندوَشان

 
 
 
گلها برای اندروید
شمارهٔ ۷۲۴ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

آن که نی نام به دست است مرا زو نه نشان

دست بگرفته مرا در عقب خویش کشان

اوست دست من و پا نیز به هر جا که رود

پایکوبان ز پیش می روم و دست فشان

شاطر عباس صبوحی

مُردَم از حَسرَتِ آهورَوِشان و رَمِشان

من ندانم به چه تدبیر به دام آرَمِشان

نیک‌رویانِ جهان را چو سِرِشتَند ز گِل

سنگی اندر گِلشان بود همان شد دِلِشان

ایرج میرزا

بودم آن روز من از طایفه دُرد کشان

بودم از جمع خوشان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه