گنجور

 
جامی

همچو شمعم به زبان شعله زند آتش آه

گر نه بگشایدم از سینه بر او تیغ تو راه

لب لعلت که زد از خط به دلم مهر وفا

چون نگینی ست پی مهر زدن کرده سیاه

بیدلان را به نگاهی چو نگه داری دل

از دو چشم تو تمام است مرا نیم نگاه

خال مشکین که بر آن چاه زنخدان بینی

حبشی بچه ای افتاده ز شوخی ست به چاه

شوق قد تو به طوبی ننشیند فردا

نشکند آرزوی سرو روان شاخ گیاه

دل دو نیمه شده از تیغ تو چون نام خودست

هر دو را پشت ز بار غم عشق تو دو تاه

عذرخواهی مکن از جامی اگر شد سگ تو

این کرم کن که ازین خاک درش عذر مخواه