گنجور

 
جامی

من و فکر تو چه بینم به جمال دگران

هم خیال تو مرا به که وصال دگران

غیرتم بر تو چنان است که گر دست دهد

نگذارم که درآیی به خیال دگران

به محالات رقیبان چه نهی سمع قبول

حال ما گوش کنی به که محال دگران

روز و شب تشنه جگر خاک درت بوسه زنم

من که لب تر نکنم ز آب زلال دگران

هر چه جز دوست برون می کنم از خلوت دل

کی بود در حرم شاه مجال دگران

می برد نامه او هدهد و ما دور دریغ

که پریدن نتوانیم به بال دگران

حال جامی ز غمت زار و تو از سنگدلی

می گشایی نظر لطف به حال دگران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode