گنجور

 
جامی

ای همه سیمبران سنگ تو بر سینه زنان

تلخکام از لب میگون تو شیرین دهنان

با گل و بلبل اگر باد نه بوی تو رساند

آن چرا جامه دران آمد و این نعره زنان

دلق سالوس مرا پرده ناموس درید

جلوه تنگ قبایان تنک پیرهنان

چون نرنجم که درین بزم طرب نپسندند

یک ترنجم به کف از غبغب سیمین ذقنان

بر در پیر خرابات که خمخانه او

باد محروس ز سنگ ستم خم شکنان

می زدم حلقه برآمد ز درون آوازی

کای تو را خاتم دولت گرو اهرمنان

ساکن خانقه و مدرسه می باش که نیست

کنج میخانه ما جز وطن بی وطنان

لاف قوت مزن ای پشه عاجز که شکست

زیر این بار گران پشت همه پیلتنان

جامی این نظم حسن گر بفرستد سوی فارس

حافظش نام نهد خسرو شیرین سخنان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode