گنجور

 
جامی

شد وزان سوی رزان باد خزان باز وزان

گشت زرد از غم بی برگی خود رنگ رزان

برگها بین به چمن گشته چو گلها رنگین

نیست جز رنگ بهار اینکه برآورد خزان

هست هر برگ و چناری ز کف رنگرزی

بسته بر چوب خزان دست همه رنگرزان

آن که دی دست زنان بود به عشرت در باغ

بینی امروز به صد حسرتش انگشت گزان

سرد شد مجلس مستان ز دم باد صبا

گویی از انجمن واعظ شهر است وزان

شیره را خام به خم کن مپسند ای خواجه

کش رسد آفتی از آتش جلاب پزان

جامی احسنت که آنگونه که خاطر می خواست

آمد آن تازه غزل بلکه بسی بهتر ازان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode