گنجور

 
جامی

کی بود کی که ازین سوز درون باز رهم

یا ازین درد و غم روز فزون باز رهم

چند طعن خرد ای عشق خدا را مددی

شاید از درد سر او به جنون باز رهم

فکر زلفش به فسانه نرود از سر من

این نه ماری ست که از وی به فسون باز رهم

این همه عشوه و دستان که تو را می بینم

چه کنم یارب و از دست تو چون باز رهم

باش دمساز من دلشده ای بخت بلند

تا ز ناسازی این بخت نگون باز رهم

بر دل من بنه ای مرهم دلها دستی

تا ز درد دل بی صبر و سکون باز رهم

جامیا جرعه ای از جام فنا می خواهم

تا بدان شربت ازین خوردن خون باز رهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode