گنجور

 
جامی

آن دو رخ را که نبینیم مگر ماه به ماه

به جمال تو که هستیم به جان نیکو خواه

گر کشی از پی نخجیر گه صید کمان

برکشد آهوی مسکین ز دل سوخته آه

جمله خوبان به رخت خط غلامی دادند

هست آن خال سیه نیز بر این جمله گواه

بر ندارم ز رهت روی اگر سر برود

چه کنم کز ازل اینگونه شدم روی به راه

خواهد از غصه رقیب تو که ریزد خونم

ناگه ار جانب تیغ تو کنم تیز نگاه

در اشک و رخ زردم بنگر کز گردون

حاصل خرمن من نیست جز این دانه و کاه

جامی از هجر رخت گه تب و گه آه کشد

نیست کس را به جهان حال بدین گونه تباه