گنجور

 
جامی

بازم اندیشه یاری ست که گفتن نتوان

بر دل از وی غم و باریست که گفتن نتوان

دل وحشی که نشد رام کسی وه که کنون

صید فتراک سواریست که گفتن نتوان

گر به خونابه برون نقش و نگار است چه باک

که درون نقش و نگاری ست که گفتن نتوان

صید چشمت به دلیری نرهد کان آهو

آن چنان شیر شکاری ست که گفتن نتوان

گر شدم مست جمالت چه عجب کین گل نو

از کهن باغ بهاری ست که گفتن نتوان

سخنت معجز از آنست که این حرف شگرف

از لب نکته گذاری ست که گفتن نتوان

چند پرسید ز جامی که بگو یار تو کیست

گلرخی لاله عذاری ست که گفتن نتوان

 
 
 
کمال خجندی

دل من عاشق باریست که گفتن نتوان

روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان

این همه چهره که کردیم به خونابه نگار

از غم روی نگاریست که گفتن نتوان

دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه