درشکن بام و بوم قلب سلیم

به کلام آی و درگذر ز کلیم

چون قدم در نهی در آن اقلیم

کندت ابجدِ وفا تعلیم

داده اسباب و ملک و سهل و سلیم

کرده بهر خود اختیار گلیم

خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم

کرده سلطان جهان بدو تسلیم

تو چه دانی که اندر این اقلیم

عقل مرشد چه می‌کند تعلیم

پادشاهی که ملک هفت اقلیم

دخل دولت بدو کند تسلیم

وای بسا کور‌دل که از تعلیم

گشت قاضی‌القضات هفت اقلیم

ما که ز صاحب‌خبرانِ دلیم

گوهر‌ییم ار چه ز کانِ گِلیم

چو آخر روز باید بود تسلیم

چه می‌پیچی، در اول گیر تعلیم

بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم

ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم

نهاد خویش قربان کن به تسلیم

به پیش این سخن بنشین به تعلیم

خدیو شهر خوزان شاه اقلیم

نشاندش پیش استادی بتعلیم

دگردر این جهانست هفت اقلیم

بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم

همه اسمای کل حق کرد تعلیم

مر او را چون چنان میدید تسلیم

فتوئی پرسید ازو مرد حلیم

گفت این چه جای فتویست ای سلیم

نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم

نفرت فرعون می‌دان از کلیم

که تو زان دوری درین دور ای کلیم

پا بکش زیرا درازست این گلیم

چون شود از رنج و علت دل سلیم

طعم کذب و راست را باشد علیم

آن جوابات سؤالات کلیم

کش خضر بنمود از رب علیم

شیخ خندید و بگفتش ای سلیم

این درخت علم باشد در علیم