گنجور

 
عطار

الا ای سر به غفلت در نهاده

به دنیا دین خود بر باد داده

که گفتت داوری کن با فلک تو‌؟

جگر خون کن ز مشتی بی‌نمک تو‌؟

ترا اندوه نان و جامه تا کی‌؟

ترا از نام و ننگ عامه تا کی‌؟

ز بس که‌اندیشهٔ بیهوده کردی

نهاد خویش را فرسوده کردی

نهاد خویش قربان کن به تسلیم

به پیش این سخن بنشین به تعلیم

ز سر در ابجد معنی درآموز

ز نور شرع شمع دل برافروز

بسوزان نیم‌شب این سقف شب‌رنگ

برون پر زین کبوتر‌خانهٔ تنگ

گر آید شربت غیبی به حلقت

نماند نیز نام و ننگ خلقت

تورا با مال دنیا دین بباید

چنانکت آن بباید این بباید

تو دین جویی دل از دنیا شده مست

ندانی کاین فراهم ندهدت دست

دل تو در دو‌رو‌یی شد گرفتار

تو ماندی زیر کوه عُجب و پندار

یکی رویت به دنیا کرده‌ای تو

دگر رویت به دین آورده‌ای تو

به ترک این دو‌رو‌یی گوی آخر

یکی را بس بود یک روی آخر

دلت را از دو رویی شین باشد

که شر الناس ذوالوجهین باشد