گنجور

 
نظامی

ای ز شب وصل گرانمایه‌تر

وز عَلَم صبح سبک سایه‌تر

سایه‌صفت چند نشینی به غم‌؟

خیز که بر پای نکو‌تر علَم

چون مَلِکان عزمِ شد آمد کنند

نَقلِ بُنِه پیشتر از خود کنند

گر ملکی‌، عزم ره آغاز کن

زین به نوا تر سفر‌ی ساز کن

پیشتر از خود بُنِه بیرون فرست

توشهٔ فردا‌ی خود اکنون فرست

خانهٔ زنبور پر از انگبین

از پی آن است که شد پیش‌بین

مور که مردانه صفی می‌کشد

از پی فردا علفی می‌کشد

هر که جهان خواهد که‌آسان خورد

تابسِتان برگ‌ِ زمستان خوَرد

جز من و تو هرکه در این طاعت‌اند

صیرفی گوهر یک ساعت‌اند

همت کس عاقبت‌اندیش نیست

بینش کس تا نفسی بیش نیست

منزل ما کز فلکش بیشی است

منزلتِ عاقبت‌اندیشی است

نیست به هر نوع که بینم بسی

عاقبت‌اندیش‌تر از ما کسی

کامهٔ وقت ارچه ز جان خوش‌تر است

عاقبت‌اندیشی از‌‌آن خوش‌تر است

ما که ز صاحب‌خبرانِ دلیم

گوهر‌ییم ار چه ز کانِ گِلیم

ز آمدنی آمده ما را اثر

وز شدنی‌ها شده صاحب‌نظر

خوانده به جان ریزه اندیش‌ناک

ابجد نه مکتب ازین لوحِ خاک

کس نه بدین داغ‌، تو بودی و من

نوبر این باغ تو بودی و من

خاک تو آن روز که می‌بیختند

از پی معجون دل آمیختند

خاک تو آمیختهٔ رنج‌هاست

در دل این خاک بسی گنج‌هاست

قیمت این خاک به واجب شناس

خاک‌سپاسی بکن ای نا‌سپاس

منزل خود بین که کدام‌ست راه

و‌آمدن و رفتن از این جایگاه

ز‌آمدن این سفرت رای چیست

باز شدن حکمت از اینجای چیست

اول کاین ملک به نامت نبود

وین ده ویرانه مقامت نبود

فرّ همای حَمَلی داشتی

اوج هوا‌ی ازلی داشتی

گرچه پر عشق تو غایت نداشت

راه ابد نیز نهایت نداشت

مانده شدی‌، قصد زمین ساختی

سایه بر این آب و گل انداختی

باز چو تنگ آیی ازین تنگنا‌ی

دامن خورشید کشی زیر پای

گرچه مجرد شوی از هر کسی

بر سر آن نیز نمانی بسی

جز به تردد سر و کار‌یت نیست

بر سر یک رشته قرار‌یت نیست

مفلس بخشنده تویی گاهِ جود

تازهٔ دیرینه تویی در وجود

بگذر از این مادر فرزند‌کش

آنچه پدر گفت بدان دار هش

در پدر خود نگر ای ساده‌مرد

سنّت او گیر و نگر تا چه کرد

منتظر راحت نتوان نشست

کان به چنین عمر نیاید به‌دست

گر نفسی طبع نواز آمدی

عمرِ به بازی‌شده باز آمدی

غم خور و بنگر ز کدامین گلی

شاد نشسته به کدامین دلی

آنکه بدو گفت فلک شاد باش

آن نه منم و‌آن نه تو‌، آزاد باش

ما ز پی رنج پدید آمدیم

نه‌ز جهت گفت و شنید آمدیم

تا ستد و داد جهانی که هست

راست نداریم به جانی که هست

ز‌آمدنت رنگ چرا چون می است

که‌آمدنی را شدنی در پی است

تا کی و تا کی بود این روزگار

و‌آمدن و رفتن بی‌اختیار

شک نه در آن شد که عدم هیچ نیست

شک به وجود است که هم هیچ نیست

تیز مپر چون به درنگ آمدی

زود مرو دیر به چنگ آمدی

وقت بیاید که روا رو زنند

سکهٔ ما بر درمی نو زنند

تازه کنند این گل افکنده را

باز هم آرند پراکنده را

ای که از امروز نه‌ای شرمسار

آخر از آن روز یکی شرم دار

این‌همه محنت که فراپیش ماست

اینت صبورا که دل ریش ماست

مرکب این بادیه دین است و بس

چارهٔ این کار همین است و بس

سختی ره بین و مشو سست‌ران

سست گمانی مکن ای سخت‌جان

آینهٔ جهد فرا پیش دار

درنگر و پاس رخ خویش دار

عذر ز خود دار و قبول از خدای

جمله ز تسلیم قَدَر در میای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode