گنجور

 
سنایی

ای ز دریا به کف کف آورده

وز مَلک صورت صف آورده

مغز و در زان به دست ناوردی

که به گردِ صدف همی گردی

زین صدفهای تیره دست بدار

دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر

گوهر بی‌صدف درون دلست

صدف بی‌گهر درون گِلست

قیمت دُرّ نه از صدف باشد

تیر را قیمت از هدف باشد

آنکه داند به دیده فهر از قعر

بشناسد ز درِّ دریا بعر

وآنکه بر شط و شطر این دریاست

نه سزاوار لؤلؤ لالاست

سطر قرآن چو شطر ایمانست

که ازو راحت دل و جانست

صفت لطف و عزّت قرآن

هست بحر محیط عالم جان

قعر او پر ز درّ و پُر گوهر

ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر

زوست از بهرِ باطن و ظاهر

منشعب علم اوّل و آخر

پاک شو تا معانی مکنون

آید از پنجرهٔ حروف برون

تا برون ناید از حدث انسان

کی برون آید از حروف قرآن

تا تو باشی ز نفس خود محجوب

با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب

نکند خیره دوری و دیری

آب در خواب تشنه را سیری

نشود دل ز حرف قرآن به

نشود بز به پچپچی فربه

تو که در بند کلک و اَنقاسی

چهره را از نقاب چه شناسی

نبود خاصه در جهان سخن

رنگ و بوی سخن چو جان سخن

گر همی گنج دلت باید و جان

شو به دریای فسّروا القرآن

تا دُر و گوهرِ یقین یابی

تا درو کیمیای دین یابی

چون قدم در نهی در آن اقلیم

کندت ابجدِ وفا تعلیم

چون بخوانی او ابجدِ دین را

اب و جد دان تو شمس و پروین را

سیرتِ صادقان چنین باشد

ابجدِ عاشقان همین باشد

پردهٔ روی روز تاریک است

نظم این نکته سخت باریک است

تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم

تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم

در جهان چیست سرِّ ربّانی

در میان چیست رمز روحانی

تا نماید به تو چو مهر و چو ماه

روی خوب خود از نقاب سیاه

چون عروسی که از نقاب تُنُک

به در آید لطیف روح و سبک