کنیزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، داستانی از مرگ یک کنیزک و زندگی فرزندش، شهزادهای به نام هرمز روایت میشود. کنیزک با نزدیک شدن مرگش به حسرت عمر خود و بیبرگی درخت زندگیاش مینالد. قبل از مرگ، او فرزندش را به دیگران میسپارد و از آنها میخواهد او را حفظ کنند. هرمز با استعدادهای فراوان در علم و هنر بزرگ میشود و در مدرسه به تحصیل میپردازد. او باهوش و خوشقد و قامت به جوانی نیکو تبدیل میشود و در زمینههای مختلفی چون تیراندازی و جنگیدن مهارت پیدا میکند. هرمز با پشتکار و توانمندی خود بر دیگران تاثیر میگذارد و در نهایت به شخصیت محترمی تبدیل میشود. داستان در اینجا به زیبایی و مهارت هرمز در عشق و هنر اشاره میکند و تأکید دارد که او چگونه از رنج مادرش برخاست و به موفقیت دست یافت.
هوش مصنوعی: زمانی که دخترک به پایان عمرش نزدیک میشود، مانند درختی میماند که دیگر برگ ندارد.
هوش مصنوعی: جهان به دست انسانها دستخوش تغییرات میشود، به طوری که آنها میتوانند راههای نادرست را به سمت حقیقت و درستی هدایت کنند.
هوش مصنوعی: هنوز آن چهره زیبایی که مانند گل نرسیده است، در دل گل پنهان است و انتظار به گل درآمدن دارد.
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ به سراغش آمد، دلش از شدت درد به تپش افتاد، چرا که ناگهان زندگیاش به پایان رسید و مانند خورشیدی که رنگش به زردی میگراید، تغییر کرد.
هوش مصنوعی: دخترک به خاطر ناملایمات زندگی و بیعدالتی سرنوشت به جوانی که در حال رنج کشیدن بود، اشک میریزد.
هوش مصنوعی: زن ماهی به شوهرش گفت: ای عزیز، دوران خوشی و شادی در دل من به پایان رسید.
هوش مصنوعی: دنیا مرا تنها میگذارد، چه کنم وقتی که راهی طولانی و دشوار پیش رو دارم؟
هوش مصنوعی: به ندا و صدای زندگیام در این روزها گوش میدهم و به جای اینکه به فکر مرگ باشم، تصمیم دارم با آرامش و تفکر در لحظات زندگیام بنشینم و آنها را سپری کنم.
هوش مصنوعی: ما راههای زیادی را پیمودهایم و چون مسیر طولانی است، هیچکس نمیداند چند راه هنوز باز مانده است.
هوش مصنوعی: من در زندگی نه شادی را دیدم و نه غم را؛ چه بگویم وقتی نه دل خوشی دارم و نه روزگار خوبی!
هوش مصنوعی: این کودک زیبا و خوب را برای خداوند حفظ کنید و از او مراقبت کنید.
هوش مصنوعی: این کودک عزیز از خانوادهای سلطنتی است، اما به واسطهی شرایطی نامناسب به قشر فقیر و بیسرپرست افتاده است.
هوش مصنوعی: شاید سزاوار باشد که از زهدان خورشید، بندهای به دنیا بیاید که کسی که پادشاهی از روم است، او را گرامی بدارد.
هوش مصنوعی: این کودک به خدا دل خوش کرده و من شما را به عنوان شاهدی بر این سخن انتخاب کردهام.
هوش مصنوعی: من او را با تمام عشق و محبت به شما سپردم تا فردا دوباره او را به من بازگردانید.
هوش مصنوعی: هیچکس در این دنیا با خداوند دشمنی ندارد، زیرا این کار در واقع به امور آن دنیای دیگری مربوط میشود.
هوش مصنوعی: در موی یک انگشتری پنهان شده بود که نشان و مهر او بیانگر مقام سلطنتی و عظمت او بود.
هوش مصنوعی: این پسر به تو گفت که اگر بتوانی او را به طور پنهانی به قیصر برسانی، از تو میخواهد که این کار را انجام دهی.
هوش مصنوعی: با تلاش و کوشش، تو را به اوج و بلندای معانی دنیا میرساند و به ثروتی مانند گنج قارون دست پیدا خواهی کرد.
هوش مصنوعی: وقتی هر دوی آنها این حرف را شنیدند، تو گفتی که از آن لب مانند زهر نوشیدند.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد گریه کردند و این کار طبیعی بود، اما آنچه فراتر از این بود را پذیرفتند.
هوش مصنوعی: دخترک از عمق حسرت به سمت آب و زیبایی دو چشم نرگس حرکت کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که انسان در سختی و تلخی مرگ مواجه میشود، جانش به زحمت از او جدا میشود.
هوش مصنوعی: در روزهای جوانی، آتش زندگی به تدریج فروکش میکند و آنچنان که یک کودک به آب زندگی نیاز دارد، انسان نیز در این دوران به آرامش و آرامش نیازمند است.
هوش مصنوعی: او به سرعت از این تنگنا عبور کرد، به طوری که گویی هیچگاه در دنیا وجود نداشت.
هوش مصنوعی: جهان با وجود سالهای زیاد، همچنان مانند یک کودک نوپا است و در دل سالخوردگیاش، حالتی از جوانی و تازگی دارد که شبیه به زالی است.
هوش مصنوعی: اگر به پیری و تجربه نمیرسیدیم، از کودکی همواره در حال یادگیری و تازهکاری بودیم و به مرور زمان تغییر نمیکردیم.
هوش مصنوعی: گل بی برگ را رها کردند، نه مادرش، نه پدرش و نه دایهاش او را ترک کردند.
هوش مصنوعی: جهان پر است از کارهای متفاوت و تغییرات، اما فقط یک روح سرشار از آسایش و نجات در این همه پیچیدگی به دست نمیآید.
هوش مصنوعی: اگر زندگی واقعی است و اگر این دنیا بیروح است، در یک لحظه میتواند زندگیات را تغییر دهد.
هوش مصنوعی: در این دنیا، همه در مسائل و مشغلههای زندگی غرق هستند، اما در آن دنیا، همه درگیر روح و جان خود میشوند.
هوش مصنوعی: جهان را رها کن و از دشمنیهای خود دور شو. از همه چیز عبور کن و به جوهره اصلی زندگی دست پیدا کن.
هوش مصنوعی: اگر مردی در جهانی نیازی به یکی دلسوخته باشد، بدان که درد و رنج خطیر این زن بیکسی را احساس کند و بر آن بگرید.
هوش مصنوعی: کار عالم مانند ابری است که از یک طرف نور و روشنایی میتابد، ولی از سوی دیگر ممکن است درد و سختی به همراه داشته باشد و بارانش کمیاب و ارزشمند باشد.
هوش مصنوعی: ای وای، تو در خواب ماندهای و به شدت بر تو غم میبارد، چه شب و چه روز.
هوش مصنوعی: وقتی کنیزک چهرهاش را به دنیا نشان داد، جان جهان گرفته شد و همهچیز تغییر کرد.
هوش مصنوعی: وقتی آن مهربان در خاک آرام گرفت، کودک عزیزش با جان و دل او را پذیرفت و به یادش زندگی کرد.
هوش مصنوعی: هرمز نامی است که برای او انتخاب شده و او که دلیر و شجاع است، زنی را به همسری میگیرد که چهرهاش شبیه به دل اوست.
هوش مصنوعی: چشم او را در زیر پرده قرار دادند و بشارت و زینت او را پرورش دادند.
هوش مصنوعی: او چنان در شرایط نرم و لطیف بزرگ شده که هیچ صدایی از او خارج نمیشود.
هوش مصنوعی: وقتی که در زیباییهای دنیا حضور داشت، پس او نیز در دل عاشقان پنهان بود.
هوش مصنوعی: وقتی که آن سرو خوشصورت و زیبا که پنج سال از عمرش میگذرد، لاله بر رویش شکفت.
هوش مصنوعی: آن دختر زیبایی که مانندش پیدا نمیشود، آنچنان زیباست که ماه نیز از دیدن روی او به حسد افتاده است.
هوش مصنوعی: اگر من از زیبایی او سخن بگویم، حالتی آشفته و پریشان از عشق او بر من مستولی میشود؛ مانند حالتی که وقتی موهایش در باد میوزد.
هوش مصنوعی: وقتی که یک نگاه به او کافی بود تا زندگی را ارزشمند کند، هر لحظه به خاطر مهر او، جانم به زندگی رغبت پیدا کرد.
هوش مصنوعی: کسی که از دور توصیفش را میشنیدی، انگار که میوهای خوشمزه و ناب است، ولی وقتی به او نزدیک میشدی، نمیتوانستی به او دسترسی پیدا کنی.
هوش مصنوعی: همهجا از وجود او پر از شوق و نشاط میشد و هر کسی که او را میدید، مدهوش و شگفتزده میماند.
هوش مصنوعی: دل مرد به خاطر آن مروارید با ارزش، مانند دریا که از شادی موج میزند، شاداب و پرانرژی شده است.
هوش مصنوعی: دنیا را بدون ظهور او هیچ وقت نخواهی دید، دعا میکنم که صبح و ظهور او را ببینی.
هوش مصنوعی: در خوزستان، پادشاهی به مانند خورشید میدرخشید و او پسری پنج ساله داشت.
هوش مصنوعی: بهرام با نام پروردگارش به دنیا آمده و تنها چیزی که از بهرام دارد، همان نام اوست.
هوش مصنوعی: چون هرمز، آن شاهزاده نیز دچار حالت ناگواری بود و این دو جوان هر دویشان هم سن و سال بودند.
هوش مصنوعی: زمانی که آن شاهزاده بهرام به بلوغ و کمال برسد، مانند سیاره مشتری در علم احکام و دانش شناخته خواهد شد.
هوش مصنوعی: شاه خوزستان در پیش یک استاد نشسته بود تا آموزش ببیند.
هوش مصنوعی: بسیاری از همکیشان او دور هم جمع شدند و همه با تمام وجود برای یک هدف تلاش کردند.
هوش مصنوعی: از میان تعداد زیادی از کودکان هرمز، یکی بود که از نظر عقل و هوش برتر بود، اما عمر کوتاهی داشت.
هوش مصنوعی: از زندگی کوتاه خود بهرهی زیادی برد و کار نیکی انجام داد.
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز (پادشاه) لوح را گرفت و با قلم نوشت، به وسیله نور علم، جان او نیز به علم آراسته شد.
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، در مدت زمان کوتاهی، او در هنر یادگیری و تدریس مهارت پیدا نکرد.
هوش مصنوعی: هرچند یک سخن به سادگی و ظرافت مو است، اما میتواند معانی و تأثیرات فراوانی داشته باشد.
هوش مصنوعی: او به قدری در گفتن شوخی و لطیفه ماهر و بینظیر شده که حالا او را در دنیا به عنوان یک مثال زنده و بیهمتا میشناسند.
هوش مصنوعی: با تلاشی که انجام داد و دانش را به دست آورد، به اندازهای قوی و توانا شد که توانست معلم آگاهش را تبدیل به شاگرد خود کند.
هوش مصنوعی: او زبانهای ترکی و عربی را آموخته و از زبانهای عبری و رومی نیز بهرهای گرفته است، و به این ترتیب دلش را گرم کرده و شاد کرده است.
هوش مصنوعی: استاد با مهارت خود میگفت که فریدون، گاوی را به حق فرستاد.
هوش مصنوعی: او دارای جاذبهای است که به مانند زیبایی و عظمت پادشاهی میباشد و به معنای واقعی شناخت عمیقی از او دارد.
هوش مصنوعی: نمیدانم این وضعیت به کجا خواهد انجامید، اما به هر حال چیزی به ما خواهد رسید.
هوش مصنوعی: هرمز چنان به خوشبختی بیدار شد که هیچکس نمیتواند او را در خواب و غفلت ببیند.
هوش مصنوعی: بهرام بدون او به آرامش نمیرسید و حتی برای یک لحظه هم نمیتوانست به راحتی نفس بکشد.
هوش مصنوعی: در یک شب، شاه از دبیرستان خود به سوی باغی رفت تا لحظاتی شاد را سپری کند.
هوش مصنوعی: هر شب همچون دو پادشاه، از محبت و عشق، دور باغ قدم میزنند و به بازی و خوشگذرانی مشغول میشوند.
هوش مصنوعی: وقتی صبح فرا میرسد، تو مثل پرندهای به فریاد میزنی و میبینی که دو ستاره در آسمان رفتهاند و ماندهاند.
هوش مصنوعی: وقتی از هر نوع دانشی فارغ شدهای، به سراغ سلاحها و شکارچیان میروی.
هوش مصنوعی: دو دست مانند چرخهای دوران، مردی را که شجاعترین و دلاورترین مردان است، به زانو درآورد.
هوش مصنوعی: اگر سنگی را در دست آسیابی بگذاری، هرچند که دور باشی، دیگر نمیتوانی از آن دست بکشی و رها کنی.
هوش مصنوعی: با قدرت و زور قلم خود را چون گرزی به پیش میکشی و با انگشتانات به کار میپردازی.
هوش مصنوعی: وقتی شیر به آسمان نگاه میکرد و کارهایش را میدید، به خاطر دلیلی که مربوط به قدرت گاوش بود، خجالت میکشید.
هوش مصنوعی: وقتی که سوار بر مرکب شدی، مانند فیل لنگی رفتار کن و با سختی، اسب را هدایت کن.
هوش مصنوعی: زمانی که تو مثل تیر از کمان پرتاب شدی، سخن گفتن تو از دل یا با حرف م مجرا پیدا کرد.
هوش مصنوعی: وقتی تیر از کمان رها میشود، به سرعت به سمت هدف پرواز میکند و در دلش آرزوی موفقیت دارد.
هوش مصنوعی: وقتی که از یک مو به عنوان هدف استفاده کردی، مانند این است که با یک مو به دو قسمت جدا شدهای.
هوش مصنوعی: اگر تیر پرتابی به سوی آسمان بفرستی، به آن جهانی که فراتر از این دنیاست میرسد.
هوش مصنوعی: اگر در زمان خشم و عصبانیت، به دیگران آسیب زنی، تنها به هدفی کوچک و ناچیز خواهی رسید.
هوش مصنوعی: تو تیری را تا نزدیکی گوش کشیدی و از جانب گوش خود، آن را به چشمان دیگری ارسال کردی.
هوش مصنوعی: اگر بدون هیچ تلاشی به کسی آسیب بزنی، مانند این است که یک تیر به هدف زدی اما بدون هیچ قدرتی، انگار فقط پای یک مور را مجروح کردهای.
هوش مصنوعی: وقتی که شمشیر آبیرنگ را در دست گرفتی، از تیغ آن دریای آبی را در دست گرفتی.
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از تیغ او، مانند ابر در حال بارش، به سرنوشتی نامعلوم و خطرناک میروید و از جان خود خسته و ناتوان شدهاید.
هوش مصنوعی: تیغ او مانند برقی زنده و خطرناک است که نامداران و قهرمانان را به زانو درآورده و سپرهایشان را بیفایده مانند باران بر روی آب میریزد.
هوش مصنوعی: زمانی که از بند فتراک (چیزی که کنترل را بر عهده دارد) رها شدی، کمند (حلقهای برای به دام انداختن) بر گردن بزرگان و سرآمدان انداختی.
هوش مصنوعی: وقتی که با انگشتانت بر لبهٔ نیزه زدی، مانند این است که از زیر پای یک اسب سنگریزهای را به پرتاب درآوردی!
هوش مصنوعی: او چنان به دور خود میچرخید که مانند نیزهای در دستانش درخشید، چنانکه آتش بر روی سنگی نقرهای ایجاد میشود.
هوش مصنوعی: اگر در معرض نیزه او قرار میگرفتی، هرگز نمیتوانستی یک ساعت هم باقی بمانی و به شدت آسیب میدیدی.
هوش مصنوعی: اگر نیزهای به سمت آسمان پرتاب کنی، در واقع به سمت خوشهای زیبا از ستارهها پرتاب کردهای.
هوش مصنوعی: زمانی که تو به عنوان بازیکن میدان را در اختیار بگیری، آسمان مانند یک زمین بازی میشود و ستارهها و ماه به گونهای دیگر در این میدان ایفای نقش میکنند.
هوش مصنوعی: زمانی که تو مانند گوی، نور ماه را بر زمین میافشانید، آن ماه نیز به مانند برهای در مه، از کوی تو میگذرد و گوی بر سر او میپوشاند.
هوش مصنوعی: چشم و چراغ دنیای آفرینش به دلیل آگاهی و قدرت، مانند ابروی خود که قوس و زیبایی دارد، به تراز و زیبایی درآمده است.
هوش مصنوعی: به گونهای آواز او مشهور و معتبر گردید که حتی آسمان نیز از او به پا خواست و برایش احترام قائل شد.
هوش مصنوعی: زمانی که سال هرمز فرا رسید، شخصی به همراه شش اسب خود، دنیای خود را با آتش سوزاند و نابود کرد.
هوش مصنوعی: به خوبی زیبایی خط او را توصیف کردند و مانند آن، زیباییهای عالم را نیز به تصویر کشیدند.
هوش مصنوعی: خط سبز او مانند چشمهای زنده و خوشزیباست که به طراوت و سرسبزی میافزاید.
هوش مصنوعی: رنگ سبز او که جان را نیرو میبخشد، همانند رنگ زمرّد بر سنگ یاقوت جلوهگر است.
هوش مصنوعی: موهای او مثل دام جان و جسم من را به خود جذب کرده است و لبهایش باعث فتنه و دردسر برای مردان و زنان است.
هوش مصنوعی: در هر جایی که حوری با چهره زیبا و موهای نقرهای وجود داشته باشد، عشق به چهره او باعث میشود که رویش درخشان و همچون طلا باشد.
هوش مصنوعی: اگر طوطیای را که خطش را میخواندی ببینی، دلش در آغوش تو میتپد مانند پرندهای که در قفس به تپش میافتد.
هوش مصنوعی: عشق او باعث شده بود که همه خوابشان ببرد، اما جرأت بیان احساسات و گفتن آن را نداشتند.
هوش مصنوعی: وقتی که آن عطر دلانگیز زیر خط قرار گرفت، فریادی از آن خط تیره-colored به بلند آمد.
هوش مصنوعی: از زیبایی خط او کسی نمیتوانست چیزی بیاموزد، چون هیچکس نمیتوانست به خطش دست بزند.
هوش مصنوعی: این جمله به توصیف حالتی میپردازد که طوطی به زیبایی و شیوایی سخن میگوید، اما در عین حال، در برابر مشکلات یا موانع قرار دارد. به نوعی میتوان گفت که با وجود داشتن توانایی و استعداد، راهی به سوی آزادی یا دسترسی به خواستهها ندارد. این تصویر نشاندهنده تضاد بین زیبایی سخن و محدودیتهای موجود است.
هوش مصنوعی: از گل سنبل، لاله با زیبایی و خوشبویی به وجود آمده است، مثل گلبرگی که با عطر مشک آغشته شده باشد.
هوش مصنوعی: او فقط برای تماشا حضور داشت و هیچ کار دیگری انجام نمیداد، نه غذایی درست میکرد، نه مینوشید، و نه شکار میکرد.
هوش مصنوعی: عجب است که جهانیان از زیبایی و پیشرفت او شگفتزده شدهاند، همانطور که وقتی یک پادشاه از باغبانی برمیخیزد، همه را تحت تأثیر قرار میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی بر دامن گل نشستی و چهرهات مانند ماه درخشان شد، بهخاطر تماشاگرانی که به تو خیره شدند، از دیدهها پنهان شدی.
هوش مصنوعی: یکی میگفت که هرمز، آن کسی نیست که فقط به خاطر جایگاهش و شهرتش به عنوان یک شاهزاده شناخته میشود. او هیچوقت آن گونه نیست.
هوش مصنوعی: کسی گفت: وقتی که شاه از خوزستان بیرون میآید، چگونه ممکن است که ماه از افق بالا بیاید؟
هوش مصنوعی: هرمز به قدری قوی و توانا شد که هیچکس نتوانست با قدرت او مقابله کند.
هوش مصنوعی: به سادگی در یک شب کار را انجام دادی که آن شخص در ده روز نتوانسته بود انجامش دهد.
هوش مصنوعی: چنان ماهی بر او دوست و مهربان شد که نور و زیباییاش مانند نشانهای از روح و جانش درخشید.
هوش مصنوعی: از آنجا که فرهنگ پادشاهی در آن حضور دارد، دل هرمز از عشق او خالی بود.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به این نکته اشاره میکند که محبت و عشق او به پدرش به قدری عمیق است که حتی اگر در ظاهر دیگر او را نبیند یا از او دور باشد، این محبت در دلش باقی مانده و فراموش نمیشود. به بیان دیگر، رابطهاش با پدرش برایش بسیار ارزشمند و ماندگار است.
هوش مصنوعی: چهره او هیچگاه در کنار چهره من نمیماند و او هرگز به خود اجازه نمیدهد که به من نزدیک شود.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه دلش پر از غم و احساسات بود، اما به خاطر نیاز و ضروریات زندگی، سکوت اختیار کرده بود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.