گنجور

 
مولانا

گفت غیر راستی نرهاندت

داد سوی راستی می‌خواندت

راست گو تا وا رهی از چنگ من

مکر ننشاند غبار جنگ من

گفت چون دانی دروغ و راست را

ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها

گفت پیغامبر نشانی داده است

قلب و نیکو را محک بنهاده است

گفته است الکذب ریب فی القلوب

گفت الصدق طمانین طروب

دل نیارامد ز گفتار دروغ

آب و روغن هیچ نفروزد فروغ

در حدیث راست آرام دلست

راستیها دانهٔ دام دلست

دل مگر رنجور باشد بد دهان

که نداند چاشنی این و آن

چون شود از رنج و علت دل سلیم

طعم کذب و راست را باشد علیم

حرص آدم چون سوی گندم فزود

از دل آدم سلیمی را ربود

پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد

غره گشت و زهر قاتل نوش کرد

کزدم از گندم ندانست آن نفس

می‌پرد تمییز از مست هوس

خلق مست آرزواند و هوا

زان پذیرااند دستان تو را

هر که خود را از هوا خو باز کرد

چشم خود را آشنای راز کرد