به مشک و به عنبر سرش بافته

به یاقوت و زمرد تنش تافته

به پیکر یک اندر دگر بافته

به چاره سر شوشها تافته

دو دیباست یک در دگر بافته

برآورده پیش خرد تافته

مسلسل یک اندر دگر بافته

گره بر زده سرش برتافته

یکی تازیانه به زر تافته

به هرجای گوهر برو بافته

مخسبید یک تن ز من تافته

مگر آرزوها همه یافته

نه شادان کند دل بنایافته

نه گر بگذرد زو شود تافته

گره بسته از تار و برتافته

به افسون یک اندر دگر بافته

بپرسید و گفت ای خرد یافته

هنرها یک اندر دگر بافته

یکی سبز خفتان به زر بافته

بسی شوشه زر برو تافته

بگوهر همه ریشه‌ها بافته

زبر شوشهٔ زر برو تافته

به زر سرخ گوهر برو بافته

به زر اندرون رشته‌ها تافته

همان زر و گوهر برو بافته

سراسر یک اندر دگر تافته

همان شوشه زر وبرو بافته

بگوهر سر شوشه برتافته

اگر نیستم من ستم یافته

چو آهن به کوره درون تافته

نکردی دلم هیچ نایافته

روان جای روشن دلان تافته

همه تنگ‌دل گشته و تافته

سپرده زمین شاه نایافته

ز دولت همه کامها یافته

ز محنت همه روی برتافته

دلش چون دو زلف بتان تافته

ز دل دار خود کام نایافته

جهان ز آتش تیغ ها تافته

دل کُه ز بانگ یلان کافته