گنجور

 
فردوسی

کنون از بزرگی خسرو سخن

بگویم کنم تازه روز کهن

بران سان بزرگی کس اندر جهان

ندارد بیاد از کهان و مهان

هر آنکس که او دفتر شاه خواند

ز گیتیش دامن بباید فشاند

سزد گر بگویم یکی داستان

که باشد خردمند هم داستان

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که از پای زهرش فزونست زهر

مساایچ با آز و با کینه دست

ز منزل مکن جایگاه نشست

سرای سپنجست با راه و رو

تو گردی کهن دیگر آرند نو

یکی اندر آید دگر بگذرد

زمانی به منزل چمد گر چرد

چو برخیزد آواز طبل رحیل

به خاک اندر آید سر مور وپیل

ز پرویز چون داستانی شگفت

ز من بشنوی یاد باید گرفت

که چندی سزاواری دستگاه

بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کزان بیشتر نشنوی در جهان

اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران وز هند وز چین و روم

ز هرکشوری کان بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه

به رخشنده روز و شبان سیاه

غلام و پرستنده از هر دری

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز دینار و گنجش کرانه نبود

چنو خسرو اندر زمانه نبود

ز شاهین وز باز و پران عقاب

ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب

همه برگزیدند پیمان اوی

چو خورشید روشن بدی جان اوی

نخستین که بنهاد گنج عروس

ز چین و ز برطاس وز روم و روس

دگر گنج پر در خوشاب بود

که بالاش یک تیر پرتاب بود

که خضرا نهادند نامش ردان

همان تازیان نامور بخردان

دگر گنج باد آورش خواندند

شمارش بکردند و در ماندند

دگر آنک نامش همی‌بشنوی

تو گویی همه دیبهٔ خسروی

دگر نامور گنج افراسیاب

که کس را نبودی به خشکی و آب

دگر گنج کش خواندی سوخته

کزان گنج بد کشور افروخته

دگر آنک بد شادورد بزرگ

که گویند رامشگران سترگ

به زر سرخ گوهر برو بافته

به زر اندرون رشته‌ها تافته

ز رامشگران سرکش و باربد

که هرگز نگشتی به آواز بد

به مشکوی زرین ده و دوهزار

کنیزک به کردار خرم بهار

دگر پیل بد دو هزار و دویست

که گفتی ازان بر زمین جای نیست

فغستان چینی و پیل و سپاه

که بر زین زرین بدی سال و ماه

دگر اسب جنگی ده و شش هزار

دو صد بارگی کان نبد در شمار

ده و دو هزار اشتر بارکش

عماری کش وگام زن شست وشش

که هرگز کس اندر جهان آن ندید

نه از پیر سر کاردانان شنید

چنویی به دست یکی پیشکار

تبه شد تو تیمار و تنگی مدار

تو بی رنجی از کارها برگزین

چو خواهی که یابی بداد آفرین

که نیک و بد اندر جهان بگذرد

زمانه دم ما همی‌بشمرد

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج

وگر چند پوینده باشی به رنج

سرانجام جای تو خاکست و خشت

جز از تخم نیکی نبایدت کشت