بگفت این و آمد ز پیشش برون
ز دیده روان کرده دو جوی خون
بگفتار با خلق نگشاد لب
بپوشید دستی سلیح و سلب
ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد
نشست از بر بارهٔ ره نورد
ز حی بنی شیبه بنهاد روی
سوی شام از بهر آن مهرجوی
گهی راند نرم و گهی راند گرم
به رخ برچکان از مژه آب گرم
دلش چون دو زلف بتان تافته
ز دل دار خود کام نایافته
بدین سان همی رفت بیگاه و گاه
بسه روز پوینده ده روزه راه
چو نزدیکی شام آمد فراز
برو گشت کوتاه راه دراز
در آن وقت گیتی دگر گشته بود
همه ره زدزدان پر از کشته بود
جهان از بد خلق ایمن نبود
ابی دزد و ره دار ممکن نبود
چو ورقه بر شهر نزدیک شد
برو روز رخشنده تاریک شد
ز دزدان چهل مرد گم بودگان
ازین راه داران بیهودگان
همه از کمین گاه برخاستند
به پرخاش تن را بیاراستند
همه پیش ورقه برون آمدند
طلب کار و جویای خون آمدند
یکی پیشش آمد از آن چل سوار
کشیده یکی خنجر آب دار
چنین گفت مر ورقه را کای جوان
مرا باد مال و ترا بادجان
فرود آی ز اسپ وره خویش گیر
مده جان، بده مال، پندم پذیر!
ستور و سلیحت همین جا بنه
ز چنگال مرگ ار حکیمی بجه
چو در پیش ورقه چنین کرد یاد
به پاسخش ورقه زبان برگشاد
بگفت ای فرومایهٔ تیره کیش
ترا بهتر از مال من جان خویش
شما هر چهل ار چهل لشکرید
به نزد من از کودکی کمترید
همی خواست از وی تمامی سلیح
ستور و سلب با حسام و رمیح
بدیشان چنین گفت آن سرفراز
که من شیر چنگم شما چون گراز
چو در کینه یازم به شمشیر چنگ
چه یک تن چه صد تن به پیشم به جنگ
ز دزدان نیندیشم و دزد را
بشایدش کشت از پی مزد را
بیا گر سلب خواهی و اسب و ساز
سوی کینه و جنگ ما دست یاز
که من ساختم دل به جنگ شما
کنم کند در جنگ چنگ شما
بگفت این و از بهر ننگ و نبرد
بر آن هر چهل مرد بر حمله کرد
بهر رخم مردی بدونیم کرد
چو زد تیغ با مرگ تسلیم کرد
چهل مرد صعلوک شمشیر زن
همه کشور آرای و لشکر شکن
گشادند بر یک تن از کینه دست
دمان در میان ورقه چون پیل مست
به نوک سر رمح و شمشیر تیز
برآورد از آن هر چهل رستخیز
ز چل مرد صعلوک سی را بکشت
دگردر هزیمت نمودند پشت
چو با دشمنش جنگ پیوسته شد
بده جای افزون تنش خسته شد
ز خونش دل خاک بیرنگ شد
ز سستی جهان بر دلش تنگ شد
همی رفت ازو خون چکان بر زمین
شده پر ز خونش نمد زین و زین
بدان حال شد تا در شهر شام
دلش ریش از عشق و تن از حسام
به دروازهٔ شهر دربنگرید
درختی و دو چشمهٔ آب دید
سوی چشمه راند اسپ را همچو باد
ز سستی که بود از فرس درفتاد
بدین حال در سایهٔ بید برگ
بیفتاد و بنهاد دل را به مرگ
جدا گشت ازو هوش و دور از خرد
چو شخصی کزو جان ز تن برپرد
ستوره ره انجام او رهبرش
بپای ایستاده فراز سرش
قضای خداوند را شاه شام
که بد شوی گلشاه فرخنده نام
همی آمد از دشت نخچیرگاه
ابا باز و با یوز و خیل و سپاه
چو از ره به نزدیک چشمه رسید
یکی مرد مجروح سرگشته دید
جوانی نکو قامت و خوب روی
همه روی رنگ و همه موی بوی
ز سنبل دمید خطی گرد ماه
فگنده بر آن خاک زار و تباه
شده غرقه در خون ز سر تا قدم
بپیچید مر شاه را دل ز غم
برو بر دل شاه کشور بسوخت
همی جانش از مهر او برفروخت
جوانمردیی بود در شه ز نسل
ابا نسل نیکو بود فضل و اصل
بفرمود تا بر گرفتند زود
مرو را از آن جایگه همچو دود
چو برداشتندش برفتند و برد
به قصر شه او را به خادم سپرد
کنیزک بد او را یکی کاردان
خردمند و هشیار و بسیاردان
مرو را به دست پرستار داد
بدو گفتش و مال بسیار داد
بگفتا برو بر همی بر بکار
دلش دور کن از غم روزگار
چو مسکین تن ورقه آمد بهوش
دل و دیده و مغزش آمد به جوش
بگفت ای جوامرد فرخنده روی
چه نامی تو و از کجایی بگوی
بر ورقه شد در زمان شاه شام
بخوشی بپرسید و کردش سلام
نهان کرد نام خود آن سرفراز
که بودش بدیدار آن بت نیاز
بدان تا کس او را نداند که کیست
نداند که احوال آن شیر چیست
بگفتش که من نصر بن احمدم
بحی خزاعه درون بخردم
به بازارگانی کنم قصد راه
به هر شهر و هر حی و هر جایگاه
کنون چون رسیدم بدین حد و بوم
به من باز خوردند دزدان شوم
به شمشیر کردند بر من کمین
بخستندم ای پادشاه زمین
به دم یک تن و راه داران بسی
نبد جز خداوند یارم کسی
زمانی به کینه برآویختم
چو بسیار گشتند بگریختم
ببردند گم بودگان مال من
چنین بود ایا پادشه حال من
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
بگفت ای دلارام فرخنده نام
بره بر یکی خسته دل یافتم
مفاجا زِرَه سوی او تافتم
جوانی نکو روی و فرخنده رای
سرشته تنش زآفرین خدای
بیاوردم آن زار دل خسته را
مر آن گشته مجروح دل خسته را
ز چاهش مگر سوی گاه آوریم
به درمان تنش سوی راه آوریم
سزد گر برو مهربانی کنی
ورا چند گه میزبانی کنی
بدو گفت گلشاه چونین کنم
من این کار را خود به آیین کنم
کجا بر غریبان رنج آزمای
ببخشود باید ز بهر خدای
کی گلشاه از ایزد پدیرفته بود
بدانگه کجا ورقه زو رفته بود
کی هر گه کی آید غریبیش پیش
مرو را بداردش چون جان خویش
مگر ورقه را دیده باشد براه
ویا کرده باشد برویش نگاه
پرستنده ای بود گلشاه را
که ماننده بودی مر آن ماه را
بدو گفت گلشاه رو زی جوان
ز دل باش بر جان او مهربان
هر آنچ از تو خواهد ز بخت و سرشت
ز تلخ و ز شیرین و از خوب و زشت
نگر سر نتابی ز فرمان اوی
به خدمت گری تازه کن جان اوی
شه شام رفتش بر ورقه شاد
بگفت ای جوانمرد فرخ نژاد
همه انده از دل ستردم ترا
بدین هر دو خادم سپردم ترا
دو فرخ پرستار نام آورند
به خدمت ترا روز و شب درخورند
یکی چند گه باش مهمان من
فدای تو باد این تن و جان من
که بر مستمندی و مجروح و سست
از ایدر مرو تا نگردی درست
کنیزک به پیشش به خدمت میان
ببست آن پری چهرهٔ مهربان
به هر ساعتی چند ره سوی اوی
شدی و بدیدی نکو روی اوی
بگفتی که ای خستهٔ سال و ماه
ز من حاجتی و آرزویی بخواه
بدو ورقهٔ عاشق مبتلا
دعا کردی و گفتی اندر دعا
رساناد کدبانوت را خدای
بهرچ آن ورا آرزویست ورای
کنیزک چوزی بانوی بانوان
شدی یاد کردی حدیث جوان
سبک باز دادیش گلشه جواب
که ایزد کناد این دعا مستجاب
برآمد برین حال بر روز چند
ابر ورقه بر سخت تر گشت بند
بفرسود در عشق، صبرش نماند
پرستار گلشاه را پیش خواند
بگفتا بپرسم حدیثی ترا
چو گفتم جوابی بده مر مرا
کنیزک بگفت آنچه گویی بگوی
هر آنچ آرزویست از من بجوی
بگفتا که در شهر در حد شام
یکی خوب رویست گلشاه نام
تو جایی خبر یافتتی از وی؟
و یا هیچ دیدستی او را بروی؟
کنیزک بگفتا چه گویی همی!
بدین آرزو در چه جویی همی!
که این قصر گلشاه را مسکنست
زن شاه شامست و تاج منست
دل ورقه در بر تپیدن گرفت
سرشک از دو چشمش دویدن گرفت
بهریک که از شاه شام او ستد
یکی را بدو دادم امروز سد
ازین روی زاری همی کرد و گفت
که تا چون بود حال من در نهفت
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
برین خسته دل بر مشو تیره رای
مرا نزدت امروز یک حاجتست
که جان مرا اندرین راحتست
کنیزک بگفتا چه حاجت؟ بگوی!
چنین گفت ورقه که ای خوب روی
چه باشد که این نغز انگشتری
بگیری و نزدیک گلشه بری
کنیزک بگفتا که ای تیره رای
نداری همی هیچ شرم از خدای
که می بدسگالی بدین خاندان
ز تو زشت تر من ندیدم جوان
مرا یارگی کی بود کاین سخن
کنم عرضه در پیش آن سروبن
که او خود شب و روز از رنج و پیچ
نیاساید از درد وز ناله هیچ
ز ورقه شب و روز یاد آورد
گه و بیگه از بهر او غم خورد
نیارد ازو یاد کردنش شوی
زورقه است اورا همه گفت و گوی
ازین نام گوید همه روز و شب
نگوید جزین نام خود ای عجب
تو دانی که ورقه که باشد؟ بگوی
به میدان درافکن هلا زود گوی
بگفت این و از ورقه برتافت روی
بگفت این کی گفتی دگر ره مگوی
ز گفتار آن مهربان پرستار
ببد ورقه غمناک و بگریست زار
ز شادی هم آنگه به رخ برشکفت
ز دلبر به دل بر حدیثان بگفت
به سجده درافتاد و گفت ای خدای
ازین گفته روشن تو کردیم رای
درین کار صبری ده اکنون مرا
که تا روز و شب شکر گویم ترا
ز عم من اکنون تو دادم بخواه
که وقتست تا عمر باشد تباه
که بشکست عهد من آن سنگدل
که گشتم از آن سنگدل تنگدل
نیامد بکار آن زر و سیم و مال
که من آوریدم ز نزدیک خال
ز تیمار دل دار سرگشته بود
زمین ز آب چشم وی آغشته بود
دل آن پرستار بر وی بسوخت
ز نالیدن او رخش برفروخت
نگفت این سخن هیچ در پیش اوی
برون رفت و از وی بتابید روی
چو سه روز ازین حال بگذشت بیش
دگر ره پرستار را خواند پیش
ز بهر کنیزک برآمد به پای
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
سخن بشنو و حاجتم کن روا
رها کن رهی را ز محنت رها
بگفتش همه حجت تو رواست
جز آن یک سخن کآن طریق خطاست
چنین گفت ورقه یکی جام شیر
به نزد من آر ای بت دست گیر
کی بر تو سخن گفتن و داوری
نهفته کنم در وی انگشتری
چو شیر آرزو آیدش پیش بر
به نزدیک کدبانوی خویش بر
که خورد عرب شیر و خرما بود
ازین دو عرب ناشکیبا بود
مگر چون خورد شیر بی داوری
ببیند به جام اندر انگشتری
همین است حاجت مرا سوی تو
ایا جان من بندهٔ روی تو
کنیزک بگفتا چو بیند چنین
چه گوید که چون اوفتادست این
بدو گفت ورقه که گفتی صواب
ازین خسته دل باز بشنو جواب
چو کدبانوت بیند انگشتری
اگر با تو جوید ره داوری
چنین گوی با بانوی بانوان
همانا فتادست ازین میهمان
که می شیر خوردست از لاغری
فتادست از انگشتش انگشتری
برو آنچ گفتم تو فرمان بکن
کزین شاد گردد دل سرو بن
کنیزک بدو گفت کاو مر ترا
چه داند و یا تو چه دانی ورا
نباید که بر جانت آید گزند
بخود بر ببخشای ای مستمند
که کدبانوم هست والامنش
گریزنده از مردم بد کنش
ولیکن مرا بر تو ای دل کئیب
همی رحمت آید کنون ای غریب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان دربارهی جوانمردی به نام ورقه است که در راه خود با دزدان روبرو میشود و با شجاعت و دلیری به مقابله با آنها میپردازد. او در این نبرد با چهل دزد درگیر میشود و تعدادی از آنها را شکست میدهد. اما در نهایت، زخمی و ناتوان به دروازهی شهر شام میرسد و دچار کمبود توانایی میشود. در این حال، پادشاه شام او را پیدا میکند و به کمک او میشتابد. ورقه در میانهی درد و رنج عاشق دختری به نام گلشاه میشود و در تلاش است تا به او نزدیک شود. جوانمردی و شجاعت ورقه، او را در دل پادشاه جایی خاص میدهد و پادشاه تصمیم میگیرد که از او مراقبت کند. ورقه به خاطر عشقش به گلشاه آرزو میکند که روزی بتواند از او یاد کند و در این مسیر، با چالشهایی روبرو میشود. کل داستان حول محور شجاعت، عشق و دلاوری ورقه در برابر دشواریهاست.
هوش مصنوعی: او این را گفت و از پیش او دور شد و چشمانش از اشک پر شده و دو جوی خون از آنها جاری گشت.
هوش مصنوعی: او در صحبت با مردم چیزی نگفت و سکوت کرد، دستش را محکم گرفت و از گفتوگو دوری کرد.
هوش مصنوعی: از ترس عم، به خاطر شرم و جنگ، از بالای راهنما نشسته است.
هوش مصنوعی: از قوم بنی شیبه، کسی به سمت شام روی آورد تا محبت و دوستی را جستجو کند.
هوش مصنوعی: گاهی با نرمی و آرامش میرانَد و گاهی با شدت و激情. بر چهرهاش قطرات گرمی از چشمانش میچکد.
هوش مصنوعی: دل او مانند دو زلف معشوقهها درهم پیچیده و در تلاطم است، اما هنوز نتوانسته به خواستههای خود برسد.
هوش مصنوعی: بدین ترتیب، او به آرامی و با فواصل زمانی گوناگون، در حال پیمودن راهی طولانی است که ممکن است سه روز یا حتی ده روز به طول انجامد.
هوش مصنوعی: وقتی که نزدیک عصر شد، بلندای روز کوتاه شد و مسیر طولانی به نظر رسید.
هوش مصنوعی: در آن زمان دنیا تغییر کرده بود و همه جا پر از کشتههایی بود که از ستمگران به جا مانده بود.
هوش مصنوعی: جهان از انسانهای بدخلق و بدصفت ایمنی ندارد و وجود انسانهای فاسد و بیرحم نمیتواند امنیت را تأمین کند.
هوش مصنوعی: وقتی ورقه به شهر نزدیک شد، روز روشن به حالت تاریکی درآمد.
هوش مصنوعی: چهل مرد از دزدان در این راه گم شدهاند و این افراد کسانی هستند که به بیهودگی مشغولاند.
هوش مصنوعی: همه از پنهانگاه خود بیرون آمدند و با خشم و تهدید به آمادهسازی جسم خود پرداختند.
هوش مصنوعی: همه افراد دور هم جمع شدند و از یکدیگر خواستند که پاسخ دهند و به دنبال حقی که از آنها ضایع شده بود، بودند.
هوش مصنوعی: یک نفر از میان آن سی سوار که در حضور او بودند، پیش آمد و خنجری با تیغهای gleaming مانند آب به او نشان داد.
هوش مصنوعی: سخن از این است که فردی به یک جوان میگوید: من بر اثر ثروت و امکاناتم در موقعیت خوبی هستم، اما برای تو آرزوی سلامتی و زندگی خوب دارم.
هوش مصنوعی: از اسب خود پایین بیا و خودت را در اختیار نگذار. جانت را حفظ کن، اموالت را بده و به نصیحت من گوش کن!
هوش مصنوعی: سلاح و قدرت خویش را همین جا به زمین بگذار، زیرا اگر حکیم و دانایی به تو بگوید، باید از چنگال مرگ بپرهیزی.
هوش مصنوعی: وقتی یاد آن ورقه (نوشتار یا یادداشت) به ذهنش آمد، ورقه در پاسخ به او زبان به سخن گشود.
هوش مصنوعی: ای فرد پست و بداندیش، جانم را بیشتر از مال خودت برایت ارزشمند میدانم.
هوش مصنوعی: شما هر چقدر هم که جمعیت و نیروی زیادی داشته باشید، باز هم از من که از کودکی با تجربهتر هستم، کمتر هستید.
هوش مصنوعی: او همواره از او تمامی سلاحها و تجهیزات جنگی و ابزارهای مبارزه را درخواست میکرد.
هوش مصنوعی: او به آنها گفت که من مانند شیر قوی و نیرومند هستم، در حالی که شما شبیه گراز هستید که ضعیف و بیخاصیت است.
هوش مصنوعی: وقتی که به جنگ و کینه میروم، برایم فرقی ندارد که تنها باشم یا با صد نفر؛ همه باید با من روبرو شوند.
هوش مصنوعی: به دزدان فکر نمیکنم و اگر دزدی در پی پول باشد، باید به سزای خود برسد.
هوش مصنوعی: بیا اگر به دنبال رفاه و لذت هستی، به سمت کینه و جنگ ما نیا.
هوش مصنوعی: من دل را آماده کردهام تا با شما به مبارزه بپردازم، زیرا دیوانگی و شورش شما مرا به چالش میکشد.
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و به خاطر ننگ و جنگ، چهل مرد به سوی دشمن حمله کردند.
هوش مصنوعی: برای من، مردی است که وقتی تیغ را به سمت مرگ میکشد، تسلیم میشود و به او احترام میگذارد.
هوش مصنوعی: چهل مرد بیادعا و شجاع که به خوبی مهارت شمشیر زنی دارند، زینتبخش کشور و قدرتی برای جنگ و مبارزه هستند.
هوش مصنوعی: در میان آن ورق، بر تن یک نفر به خاطر کینه، دستانی گشاد و باز شده است، انگار او مست و نادم است.
هوش مصنوعی: با نوک تیز نیزه و شمشیر، از آنجا هر چهل قیام و جنبش نمایان شد.
هوش مصنوعی: مردی که در سنین پیری و ناتوانی به سر میبرد، در شرایطی سخت و دشوار قرار گرفته و به ناچار از میدان جنگ عقبنشینی کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که شخص با دشمنش درگیر میشود و به طور مداوم در جنگ است، خستگی و فشار بر او افزایش مییابد.
هوش مصنوعی: از خون او، رنگ خاک از بین رفت و به دلیل ناپایداری دنیا، دلش به شدت تنگ و گرفته شد.
هوش مصنوعی: او در حال حرکت بود و خونش بر زمین میریخت، به طوری که زمین از خونش پر شده بود.
هوش مصنوعی: در آن زمان، در شهر شام، دل او به خاطر عشق بسیار آسیب دیده و جسمش به دلیل سختیها و مشکلات پایدار شده است.
هوش مصنوعی: در نزدیکی دروازهٔ شهر، درختی زیبا و دو چشمهٔ آب جاری مشاهده میکنید.
هوش مصنوعی: اسب را به سمت چشمه راندند، اما به دلیل سستی و ناتوانی، او از پا افتاد و نتوانست مانند باد به جلو حرکت کند.
هوش مصنوعی: در این وضعیت، در سایهٔ درخت بید، برگها بر زمین میافتند و دل انسان به اندیشهٔ مرگ فرو میرود.
هوش مصنوعی: وقتی که از او (یعنی شخصی خاص) جدا شویم و دور از عقل و هوش بمانیم، مثل کسی میشویم که روحش از بدنش جدا شده است.
هوش مصنوعی: ستارهای که به مقصدش میرسد، رهبرش را در بالای سرش نگه داشته و استوار ایستاده.
هوش مصنوعی: قضا و تقدیر خداوند را شاه شام در نظر میگیرد و به این باور است که اگر بدبخت شوی، نام تو همچنان در دنیای خوشبختی و نیکی باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: مردی از دشت شکار به همراه باز و یوز و گروهی از همراهانش در حال حرکت بود.
هوش مصنوعی: وقتی به نزدیک چشمه رسید، مردی مجروح و گمگشته را دید.
هوش مصنوعی: جوانی که قامت بلند و چهره زیبا دارد، تمام چهرهاش معطر و مویش خوشبوست.
هوش مصنوعی: گلی خوشبو و زیبا از سرخی گلها به دور ماه پاشیده شده و بر آن زمین خراب و ویران جلوهای دلنشین بخشیده است.
هوش مصنوعی: او از سر تا پا در خون غوطهور شده و دل شاه به خاطر غمهایش به شدت ناراحت است.
هوش مصنوعی: به دل شاه کشور آسیب زده است و جان او به خاطر محبت او به آتش کشیده شده است.
هوش مصنوعی: مردی جوانمرد در شهر بود که از نسل نیکو و خانوادهای با ویژگیهای خوب آمده بود.
هوش مصنوعی: فرمان داد تا سریعاً تو را از آن مکان بردارند، همچون دودی که به سرعت ناپدید میشود.
هوش مصنوعی: وقتی او را بردند و به قصر شاه بردند، او را به یک خدمتکار سپردند.
هوش مصنوعی: دختری زشت و بدخلق را یک انسان باهوش و دانا میتواند کمک کند.
هوش مصنوعی: او را به دست پرستار سپرد و به او گفت که نگهداری کند و همچنین مال فراوانی به او داد.
هوش مصنوعی: او گفت: برو و به کار دلت مشغول شو و از غمهای زندگی دوری کن.
هوش مصنوعی: وقتی که انسان دلسوز و نیازمندی به وجد میآید، دل و چشم و فکرش نیز به هیجان میافتد.
هوش مصنوعی: گفت: ای مرد بزرگوار و خوشچهره، نام تو چیست و از کجا آمدهای؟
هوش مصنوعی: در زمان سلطنت شاه شام، بر روی کاغذی با خوشحالی سوالی پرسیده و سلامی ارسال شد.
هوش مصنوعی: آن شخص بزرگ و سرفراز نام خود را پنهان کرد، زیرا او در دیدار با آن معشوق زیبا و محبوبش، احساس نیاز و عشق شدید داشت.
هوش مصنوعی: بدان که اگر کسی شخصیت او را نشناسد، نمیتواند از وضعیت و حال و احوال آن شیر آگاه شود.
هوش مصنوعی: او به او گفت که من نصر بن احمد هستم و در خراسان زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: من تصمیم دارم به تجارت بروم و به هر شهری و هر مکان و هر نقطهای سفر کنم.
هوش مصنوعی: اکنون که به این مرحله و مکان رسیدم، دزدان بدجنس به من حمله کردند.
هوش مصنوعی: با شمشیر به من حمله کردند و در کمین نشسته بودند، ای پادشاه زمین.
هوش مصنوعی: در زندگی من، تنها خداوند یار و یاور من است و هیچ کس دیگر به اندازه او برایم اهمیت ندارد.
هوش مصنوعی: مدتی به خاطر کینه و دشمنی به همه چیز حمله میکردم، اما وقتی که اوضاع خیلی بدتر شد و فشار آمده بود، تصمیم گرفتم که از آن وضعیت فاصله بگیرم.
هوش مصنوعی: اموال من را دزدیدند و حال من مثل حال گمشدگان است، ای پادشاه!
هوش مصنوعی: پادشاه شام به نزد گلشاه رفت و گفت: ای عزیز و خوشبخت، نام تو فرخنده است.
هوش مصنوعی: بره را نزد کسی که دلش خسته بود، به طور ناگهانی یافتم و به سمت او رفتم.
هوش مصنوعی: جوانی با چهرهای زیبا و فکری شاداب، نزد خدای آفریننده به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: من آن دل خسته و زار را به تو آوردم، همان دلی که زخمی و آزار دیده است.
هوش مصنوعی: آیا میتوانیم از چاه، آب بیاوریم تا بهبود بخش تن بیمار، او را به سوی مسیر درست هدایت کنیم؟
هوش مصنوعی: اگر با او مهربانی کنی و چند بار از او پذیرایی نمایی، سزاوار است.
هوش مصنوعی: گلشاه به او گفت: "من نیز این کار را به طریقه خودم انجام میدهم."
هوش مصنوعی: باید برای خدا به غریبانی که در رنج هستند، کمک و بخشش کرد.
هوش مصنوعی: گلشاه از خدا چه هنگامی برکت و رحمت یافته بود که آن زمان ورقۀ او از دست رفته بود؟
هوش مصنوعی: هر وقت غریبی پیش تو بیفتد، باید او را مانند جان خودت عزیز بداری و از او پذیرایی کنی.
هوش مصنوعی: آیا او ورقه را دیده و به مسیرش نگاه کرده است؟
هوش مصنوعی: پرستاری بود که به گلشاه خدمت میکرد و شبیه آن ماه زیبا بود.
هوش مصنوعی: به او گفت که با جوانی که در دلش محبت دارد، مهربان باشد و دلش را همواره شاد کند.
هوش مصنوعی: هر چه نصیب تو خواهد شد، چه خوشایند و چه ناپسند، چه شیرین و چه تلخ، به خاطر سرنوشت و طبع تو خواهد بود.
هوش مصنوعی: اگر به دستورات او توجه نکنی، باید به تازگی خود را آماده خدمت به او بکنی.
هوش مصنوعی: شاه شام به خوشحالی به جوانمرد نیکو نسبی گفت.
هوش مصنوعی: من تمام نگرانیهایم را از دل برطرف کردم و تو را به دو خدمتگزار سپردم.
هوش مصنوعی: دو فرشته نیکوکار به خدمت تو مشغولاند و در تمام روز و شب به خوبی از تو نگهداری میکنند.
هوش مصنوعی: چند باری را مهمان من باش، من این بدن و جانم را فدای تو میکنم.
هوش مصنوعی: به کسی که در شرایط سخت و آسیبدیده قرار دارد، بیرحمانه و بیملاحظه رفتار نکن، زیرا ممکن است در آینده نفسامیری و درستکرداری را از دست بدهی.
هوش مصنوعی: دخترک به خدمت او حاضر شد و به او توجه کرد، آن پری چهرهی مهربان.
هوش مصنوعی: در هر زمانی که به سوی او رفتی و چهرهی زیبا و نیکو او را دیدی، احساس دیگری پیدا کردی.
هوش مصنوعی: به من بگو که ای خسته از گذر زمان، آیا از من خواسته یا آرزویی داری؟
هوش مصنوعی: به او گفتی که برای عاشق دلباخته، دعا کن و در هنگام دعا، نام او را هم ببری.
هوش مصنوعی: خداوند امید و آرزوی تو را به خانهات میرساند.
هوش مصنوعی: ای دختر خانم، چون تو بهترین و زیباترین بانوان شدی، به یاد آوردی داستان جوانی را.
هوش مصنوعی: سبک باز به تو گفت، گلش جواب داد که خداوند این دعا را مستجاب خواهد کرد.
هوش مصنوعی: به تدریج، روزهای بیشتری میگذرد و ابرها به آرامی بر آسمان میچرخند. این وضعیت به تدریج به شدت بیشتری میرسد و مشکلات و محدودیتها بیشتر میشود.
هوش مصنوعی: در عشق، صبر و تحمل از بین رفته و پرستار باغ گل را به جلو میطلبد.
هوش مصنوعی: گفت: میخواهم از تو چیزی بپرسم. وقتی این را گفتم، از تو خواستم که پاسخی به من بدهی.
هوش مصنوعی: نوجوانه گفت: هر چیزی که بگویی، من هم میگویم. هر آنچه را که آرزو داری، از من بخواه.
هوش مصنوعی: روزی کسی گفت که در شهر نزدیک شام، یک زن زیبا به نام گلشاه وجود دارد.
هوش مصنوعی: آیا جایی از او خبری شنیدی؟ یا تاکنون او را از نزدیک دیدی؟
هوش مصنوعی: دخترک پرسید: چه میگویی؟ برای چه به دنبال این آرزو هستی؟
هوش مصنوعی: این قصر زیبا و گلگون، محل زندگی همسر شاه شام است و تاج و شکوه من در اینجا قرار دارد.
هوش مصنوعی: دل مانند یک ورقه شروع به تپیدن کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
هوش مصنوعی: هر کسی که از شاه شام چیزی دریافت کرد، من هم امروز یکی از آنها را به او دادم.
هوش مصنوعی: به همین دلیل او با گریه و ناله گفت که حال من چگونه است و هیچکس از آن خبر ندارد.
هوش مصنوعی: ای کنیزک، برای خداوند، دل شکستهام را تیره و ناامید نکن.
هوش مصنوعی: امروز چیزی از تو میخواهم که باعث آرامش و آسایش جان من است.
هوش مصنوعی: دختر با صدای زیبا پرسید چه خواستهای داری؟ ورقه با لبخند پاسخ داد: ای زیبای نازنین، بگو!
هوش مصنوعی: شاید خوب است که این انگشتر زیبا را بگیری و به سمت باغ گل بروی.
هوش مصنوعی: دخترک گفت: ای کسی که فکر تاریکی داری، هیچ گونه شرمی از خدای نداری؟
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از فردی به نام "جوان" صحبت میکند که به خاطر بدسگالی و رفتار ناپسند خود، نشاندهنده یک افتخار منفی برای خانوادهاش شده است. او میگوید که هیچ چیز در این دنیا زشتتر از این فرد را ندیده است. به نوعی، شاعر حس ناامیدی و تنفر خود را از این رفتارهای زشت بیان میکند و به ناکارآمدی یا بد بودن جوان اشاره میکند.
هوش مصنوعی: سخنانم را در حضور آن محبوب، به خاطر یاریاش بیان نمیکنم.
هوش مصنوعی: او هرگز از رنج و سختیهای روز و شب خسته نمیشود و از درد و ناله هم هیچ شکایت ندارد.
هوش مصنوعی: از ورقهای شب و روز، به یاد بیاور زمانهای خوب و بد و به خاطر او غصه بخور.
هوش مصنوعی: وقتی یاد کسی را به خودت نمیآوری، انگار در آب غوطهور شدهای که صدای او را نمیشنوی و فقط به سکوت و خاموشیاش فکر میکنی.
هوش مصنوعی: او هر لحظه از این نام سخن میگوید و شگفت آن است که جز از این نام چیزی نمیگوید.
هوش مصنوعی: تو میدانی که ورقه چیست؟ بگو تا زود در میدان بیفتد و کار را شروع کند.
هوش مصنوعی: گفت این را و از روی کاغذ برگشت، گفت این را کی دیگری گفته، دیگر راه را بیان نکن.
هوش مصنوعی: از صحبتهای آن پرستار مهربان، برگنامهای اندوهناک نوشته شد و او به شدت گریه کرد.
هوش مصنوعی: از شادی، با شوق و محبت به دلبر برخاست و در دل خود از عشق و زیباییاش سخن گفت.
هوش مصنوعی: او به خاک افتاد و گفت: ای خدا، به وسیله این سخن تو ما را روشن کردی.
هوش مصنوعی: در این کار به من صبر بده تا بتوانم روز و شب شکرگزار تو باشم.
هوش مصنوعی: من اکنون از عمر خود به تو بخشیدم، پس بخواه که وقتی هست، تا این عمر تباه نشود.
هوش مصنوعی: کسی که قلب سنگی دارد، عهد و پیمان من را شکست و باعث شد که من هم به سنگدلی و تنگدلی دچار شوم.
هوش مصنوعی: آن طلا و نقره و ثروتی که من آوردم از نزد معشوق، به کار نمیآید.
هوش مصنوعی: دل آن شخص دچار رنج و درد بود و زمین به خاطر اشکهای او خیس شده بود.
هوش مصنوعی: دل پرستار به خاطر نالههای فردی که پرستاری میکند، آتش گرفت و چهرهاش از ناراحتی روشن شد.
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که شخصی در برابر کسی که مورد نظر است، چیزی نمیگوید و پس از آن از آنجا خارج میشود و چهرهاش به سمت آن فرد میچرخد. به عبارت دیگر، او در حضور آن فرد سکوت میکند و سپس از آن محل دور میشود.
هوش مصنوعی: پس از گذشت سه روز از این وضعیت، او دوباره پرستار را به پیش خواند.
هوش مصنوعی: به خاطر کنیزک به پا ایستادم و گفتم، ای کنیزک، این کار را برای خدا انجام میدهم.
هوش مصنوعی: به صحبتهای من گوش کن و نیازم را برآورده کن، راه خود را از مشکلات آزاد کن.
هوش مصنوعی: او به او گفت که تمام دلایل تو صحیح هستند به جز یک نکته که آن راه نابجاست.
هوش مصنوعی: ورقه به من گفت که یک جام شیر بیاور و ای معشوق، تو دست مرا بگیر.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که من در مورد تو سخن گفتن و قضاوت کردن را در دل خود پنهان میکنم، مانند آنکه انگشتری را در داخل دستانم نگهدارم. به نوعی، نشاندهندهی احتیاط و سنجیدگی در بیان احساسات و قضاوتهاست.
هوش مصنوعی: زمانی که آرزوی او مانند یک شیر به سویش میآید، به نزد کدبانوی خود میرود.
هوش مصنوعی: عرب با خوردن شیر و خرما به شدت علاقهمند و بیصبر میشود.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است شیر بدون قضاوت ببیند که حلقهای درون جام است؟
هوش مصنوعی: من تنها به تو و محبت تو نیاز دارم، ای جان من، من بندۀ زیبایی توام.
هوش مصنوعی: دخترک گفت وقتی چنین وضعی را ببینید، چه حرفی میزنید وقتی که او به این حال افتاده است؟
هوش مصنوعی: ورقه به او گفت: اگر فکر میکنی که سخن تو درست است، از دل آزردهام پاسخ مرا بشنو.
هوش مصنوعی: اگر کدبانو انگشتری را ببیند، در تلاش است تا راهی برای قضاوت و ارزیابی پیدا کند.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که با بانوی بزرگ و محترم، این مهمان به خوبی و به شکل شایستهای ارتباط برقرار کرده است.
هوش مصنوعی: شخصی که به شدت لاغر شده و دیگر نمیتواند از خودش مراقبت کند، به قدری ضعیف شده که حتی انگشتری که در انگشتش بوده، دیگر به او جاذبهای نخواهد داشت و ممکن است به راحتی از انگشتش بیفتد.
هوش مصنوعی: به چیزی که به تو گفتم عمل کن تا دلِ سروِ بن شاد شود.
هوش مصنوعی: دخترک به او گفت: او دربارهی تو چه میداند، و تو چه اطلاعاتی دربارهی او داری؟
هوش مصنوعی: درد و آسیب نباید به تو برسد، پس با مهر و بخشش به خودت آرامش بده، ای نیازمند.
هوش مصنوعی: کدبانوی این خانه فردی است که از بدیها و رفتارهای ناپسند دیگران دوری میکند.
هوش مصنوعی: اما اینک ای دل، بر تو رحمتهای زیادی نازل میشود، در حالی که تو غریب و دور از وطن هستی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.