وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بدیدش یکی بیشه تنگ را
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
بر ماده شد تیز بگشاد دست
بر شیر با گردرانش ببست
چنین گفت کان تیر بیپر بود
نبد تیز پیکان او کر بود
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ندید و نبیند کسی در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بیپر تو شیرافگنی
پی کوه خارا ز بن برکنی
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه
یکی بیشه دیدند پر گوسفند
شبانان گریزان ز بیم گزند
یکی سرشبان دید بهرام را
بر او دوید از پی نام را
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند
بپیچد همی از نهیب گزند
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست
ندارد جز از دختری چنگزن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید
اگر نیستی داد بهرامشاه
مر او را کجا ماندی دستگاه
شهنشاه گیتی نکوشد به زر
همان موبدش نیست بیدادگر
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت
سواری سرافراز با یار هفت
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه
به نزدیکی کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بیگمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشاه زینسان که باشد بد است
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر
درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه
کزیشان یکی نیست بیدستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان
به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را
چو افزون کنی کاهش افزون کند
ز سستی تن مرد بیخون کند
برفتند گویان به ایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
شب تیرهگون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
همی تاخت باره به آواز چنگ
سوی خان بازارگان بیدرنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
پرستندهٔ مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی
ازو بازگشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی
بدزدد کسی من شوم چارهجوی
بیامد کنیزک به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام
بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چو آمد به بالای ایوان رسید
ز در دختر میزبان را بدید
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بیامد خم آورد بالای راست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
نهالی بیفگند و مسند نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسپ او را ببست
پرستنده را نیز خوان خواستند
یکی جای دیگر بیاراستند
همان میزبان را یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه
به پوزش بیاراست پس میزبان
به بهرام گفت ای گو مرزبان
توی میهمان اندرین خان من
فدای تو بادا تن و جان من
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازهرو میزبان
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست
به می رامش و نام و آرام خواست
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید
بیازید دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
هماکنون بدین با تو پیمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
فراوان بخندید زو شهریار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جای درنگ آمدم
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی به آسمان اندر آرد سرم
همو میگسارست و هم چنگزن
همان چامه گویست و لشکر شکن
دلارام را آرزو نام بود
همو میگسار و دلارام بود
به سرو سهی گفت بردار چنگ
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
به بهرام گفت ای گزیده سوار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست
پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بیدرنگ
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
زن چنگزن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
چو رود بریشم سخنگوی گشت
همه خانهٔ وی سمن بوی گشت
پدر را چنین گفت کای ماهیار
چو سرو سهی بر لب جویبار
چو کافور کرده سر مشکبوی
زبان گرمگوی و دل آزرم جوی
همیشه بداندیشت آزرده باد
به دانش روان تو پرورده باد
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنین گفت کای شاهفش
بلنداختر و یکدل و کینهکش
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را
نگه کرد باید به روی تو بس
جز او را نمانی ز لشکر به کس
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل
بناورد خشت افگنی بر دو میل
رخانت به گلنار ماند درست
تو گویی به می برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هیون
به پای اندر آری که بیستون
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
ندید و نبیند به روز نبرد
تن آرزو خاک پای تو باد
همهساله زنده برای تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
بروبر ازان گونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
چنین گفت با آرزو ماهیار
کزین شیردل چند خواهی نثار
نگه کن بدو تا پسند آیدت
بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسپ سوارست و بس
تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
به گفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست
به گفتن مرا رای کمبیش نیست
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهٔ شهریار
گر او را همی بایدت جامگیر
مکن سرسری امشب آرامگیر
به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
بیاریم پیران داننده را
شکیبا دل و چیز خواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود
نه آیین شاه آفریدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نیز کاری نو آراستن
بدو گفت بهرام کاین بیهدهست
زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگزن
تو این فال بد تا توانی مزن
چنین گفت با دخترش آرزوی
پسندیدی او را به گفتار و خوی
بدو گفت آری پسندیدهام
به جان و به دل هست چون دیدهام
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
سرایش همه خفته بد چار سوی
بیامد به جای دگر ماهیار
همی ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند
یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بیبره
بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسپ سوار
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید
تنآسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانهٔ ماهیار
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاهبر
هرانکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاهگران
کمردار بسیار و ژوپین وران
بیامد بر خفته برسان گرد
سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو
بدین بینوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی
پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز
که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه به زر تافته
به هرجای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بپیچید بیدار مرد کهن
که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست
بیامد سوی حجرهٔ آرزوی
بدو گفت کای ماه آزادهخوی
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه
عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرمگوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم
به جای پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشنروان
چو بیدار شد ایمن و تندرست
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه
بفرمودشان بازگشتن به راه
بفرمود تا رفت پیش آرزوی
همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی
مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدر را بخواند
همی از دل شاه خیره بماند
بیامد پدر دست کرده به کش
به پیش شهنشاه خورشیدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا
بزرگا سترگا گوا موبدا
کسی کو خرد دارد و باهشی
نباید گزیدن جز از خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا
درفشان کنی روز و ماه مرا
منم بر درت بندهٔ بیخرد
شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چیزی نگیرد به دست
کسی را که می انده آرد به روی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید همان لاله اندر سمن
بگوید یکی تا بدان می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای
بیاوردشان مرد پاکیزهرای
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه
ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی که بیند سپاه ترا
به جنگ اندر آوردگاه ترا
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب
همانگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
بیامد بر پادشا روزبه
گزیدند جایی مر او را به ده
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماهچهر و همه دلگسل
رخ رومیان همچو دیبای روم
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا به مشکوی شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه
گشادهدل و شاد از ایوان مه
همیراند گویان به مشکوی خویش
به سوی بتان سمنبوی خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن از شاهنامه فردوسی خلاصهای از داستان بهرام_gور و ماجرای او با دو شیر در جنگل و ملاقاتش با دختر گوهرفروش است. بهرام توانسته دو شیر را با تیر و کمان خود از پا درآورد و سپس به دشت میرسد، جایی که با شبانانی مواجه میشود که از خطر شیران فرار کردهاند. یکی از شبانان به او اطلاع میدهد که گوسفندان باارزشی در آنجا هستند. بهرام با افتخار به پیروزیهایش اشاره میکند و تصمیم میگیرد به ده برود و در آنجا با دختر گوهرفروش ملاقات کند.
دختر گوهرفروش به نام دلارام، با مهارتهایش در نواختن چنگ شناخته میشود و به بهرام پیشنهاد میشود که با او پیمان کند. بهرام به فصل شادمانی و جشن فکر میکند و به استقبال دلارام میرود. این دیدار منجر به احساسات و محبتهایی میان آنها میشود، و بهرام ابراز علاقه میکند که دلارام را به عنوان همسر خود برگزیده و در کنار او زندگی کند. داستان با نغمههای شاد و جشنوارهها به پایان میرسد، که نماد توفیق و پیوند میان دو شخصیت اصلی است.
هوش مصنوعی: از آنجا شبرنگ را بیدار کرد و او در دیدن یک جنگل باریک و تنگ حیرت زده شد.
هوش مصنوعی: دو شیری که در نزدیکی جنگل بودند، کمان را به دنبال شکار کشیدند و آماده شدند.
هوش مصنوعی: تیری به سینه شیر زد و با موفقیت از آن عبور کرد تا اینکه پر و پیکانش به زمین افتاد.
هوش مصنوعی: او به طرز ماهرانهای به کار خود پرداخت و با حرکات سریعش، قدرت شیر را مهار کرد و آن را به کنترل خود درآورد.
هوش مصنوعی: این جمله نشان میدهد که اگر تیر پر نداشته باشد، نمیتواند به سرعت و دقت به هدف برسد. به عبارت دیگر، بدون ابزار یا امکانات مناسب، هیچ کارایی نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: سپاهیان به ستایش و تمجید از فرمانروای معروف و بزرگ زمین مشغول بودند و او را تحسین میکردند.
هوش مصنوعی: هیچ کس در جهان مانند تو که بر تخت پادشاهی نشستهای، نه دیده و نه خواهد دید.
هوش مصنوعی: وقتی که با تیر بیپرا، سنگی را از لابهلای کوههای سخت و دشوار جدا کنی، به مانند این است که کار دشواری را انجام میدهی.
هوش مصنوعی: در آن دشت و مرتع، شاه از میان لشکر هر کسی را که به دیگران نیکی نمیکند، بیرون راند.
هوش مصنوعی: در یک جنگل، گلهای بزرگ از گوسفند دیده شد و شبانان به خاطر ترس از خطرات و آسیبها از آنجا فرار کردند.
هوش مصنوعی: یک سر شب شخصی به نام بهرام را دید و به دنبال او دوید تا با او آشنا شود و اسمش را بپرسد.
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: چرا این گوسفند را به این مکان نامناسب میآوری؟
هوش مصنوعی: سرشبان به شهریار گفت: ای پادشاه، من از دنیای دیگر به این باغ و چمن آمدهام.
هوش مصنوعی: من همین گوسفندانی را که از کوه دیروز آوردن، به دشت آوردهام و آنها را به عنوان گوهری باارزش میفروشم.
هوش مصنوعی: کسی که از نعمتهای الهی برخوردار است، میتواند با قدرت و اقتدار خود، از خطرات و مشکلات دوری کند و از آسیبها در امان بماند.
هوش مصنوعی: خروار با نامور به معنای مقدار زیادی از چیزهای باارزش است که هم به طلا و نقره اشاره دارد و هم به زیورآلات که از این متریالها ساخته میشوند.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که زیبایی و جذابیت دختر با موهای حریر و پیچیدهاش، هر چیزی را تحتالشعاع خود قرار میدهد. وجود او و هنر نوازندگیاش به قدری دلانگیز است که هیچ چیز دیگری در برابر آن ارزش ندارد.
هوش مصنوعی: هیچکس به جز دختر نبید نمیتواند از دست این پیرمرد رنجیده و دلخسته، به گونهای که او را دیدهام، مراقبت کند.
هوش مصنوعی: اگر بهرامشاه نیست، پس باید دید که چرا او را در این مقام و موقعیت نمیبینیم.
هوش مصنوعی: اگر شاه دنیا به زر و طلا نپردازد، پس آن موبدش نیز ستمکار نیست.
هوش مصنوعی: نگو که من را نادیده بگیر، زیرا اگر کسی که او را کشت، به او قدرت خداوند جهان بخشیده باشد، پس چه بر سر او میآید.
هوش مصنوعی: بهرام به آن شخص گفته بود که هر دو شیر به خاطر تیر یک مرد دلیر نابود شدند.
هوش مصنوعی: مانند شیران جنگجو، او دشمنان را شکست داد و سپس سوار بر اسب با افتخار و همراهی هفت دوستش رفت.
هوش مصنوعی: کجا میتوانم ایوان گوهرفروش را پیدا کنم؟ مسیر را نشان بده و ما را از خودت پنهان نکن.
هوش مصنوعی: او به سر شبان گفت: از اینجا برو، در دهی تازه به تو خبر خوشی خواهد رسید.
هوش مصنوعی: به شهر خبر و صدای آن مکان میرسد، نزدیک کاخ بهرامشاه.
هوش مصنوعی: وقتی آسمان با پارچهای سیاه پوشانده شود، آن مرد با همهی تجهیزات و زینتهایش به جشن میآید.
هوش مصنوعی: اگر کمی صبر کنی، صدای خوش و دلنواز چنگ به گوشت میرسد.
هوش مصنوعی: وقتی بهرام خبر رسید که خواستار چیزی شده، درخواستی برای یک لباس زیبا و با کیفیت خواست.
هوش مصنوعی: او از فرمان و از سپاهش جدا شد و اکنون سرش پر از آرزوهاست.
هوش مصنوعی: روزبه به موبدان گفت که به زودی شاه ایران به ده میآید.
هوش مصنوعی: به آن خان که جواهر میفروشد بگو که در همه جهات، باید به سخنان گوش بدهد.
هوش مصنوعی: اگر دخترش از پدر بخواهد، بدون شک تاجی از طلا بر سرش خواهد گذاشت.
هوش مصنوعی: انسان هرگز نمیتواند از خواب و بیداریهای شبهای تار، به راحتی رهایی پیدا کند و همیشه در تلاش است که از این وضعیت رها شود.
هوش مصنوعی: شبستان برای او بیش از صد شبستان است، ولی شهنشاه چنین فردی بد است.
هوش مصنوعی: اکنون صد و سی زن از میان بزرگان، همگی بر سر خود تاجی از جواهرات دارند.
هوش مصنوعی: با دوستان و تاج و تختی از طلا درخشان، از پارچه ابریشمی رومی جواهرات زیبا بر تن داریم.
هوش مصنوعی: خادم در حال شمردن چیزی در مشکوی شاه است، اما هیچیک از آنها بدون انتظام و سامان نیستند.
هوش مصنوعی: به هر گوشه و کنار، مالیاتی باید پرداخت شود و در سالی، این مالیات به طرز پریشان و درهم و برهمی به روم خواهد رفت.
هوش مصنوعی: آه از زیبایی و جاذبه چهره و اندام شاه، آه از جلوهگری و شکوه او در مجلس!
هوش مصنوعی: هیچ کس نمیبیند که چگونه با یک تیر توانستهاند دو هدف را به هم بزنند و زخمی کنند.
هوش مصنوعی: زنان که به راحتی و ناز راه میروند، به زودی در برابر مشکلات سست و بیثبات میشوند، مانند پارچهای نرم و لطیف که به آسانی خراب میشود.
هوش مصنوعی: چشمها سیاهی میگیرند و چهره رنگ میبازد، و بدن ضعیف میشود در حالی که لبها به رنگ آبی درمیآیند.
هوش مصنوعی: از بوی زنان، موها به سفیدی میگراید و این باعث ناامیدی در جهان میشود.
هوش مصنوعی: جوان با دیدن مشکلات و دشواریهایی که از طرف زنان متوجه او میشود، ممکن است دچار نگرانی و اضطراب شود. این نشاندهندهی چالشهایی است که او در زندگی با آنها مواجه است.
هوش مصنوعی: اگر هر بار که به یک ماه اشاره میشود، زیادتر از حد باشد، نتیجهای جز خونریزی و درد ندارد.
هوش مصنوعی: این بار باید به خاطر فرزند، جوان و باهوش را انتخاب کرد.
هوش مصنوعی: هر چه چیزی را افزایش دهی، کاهش نیز بیشتر خواهد شد؛ چون مردی که توانایی و عزمی ندارد، به راحتی دلسرد میشود.
هوش مصنوعی: دستهای از سخنوران به پیشگاه شاه رفتند، یکی از آنها گفت که خورشید راهش را گم کرده است.
هوش مصنوعی: در شب تاریک، بهرام گور به راه افتاد تا یک نفر را برای نگهداری از نیمهجان ستور (گاو نر) پیدا کند.
هوش مصنوعی: وقتی صدای چنگ به گوش رسید، شاه به سمت خان طلا فروش رفت.
هوش مصنوعی: با صدای چنگ، سریع به سمت خانه بازارگان حرکت کرد.
هوش مصنوعی: کسی که حلقه را بر در زد، طلب میکند که خورشید به یاریاش بیاید.
هوش مصنوعی: پرستندهٔ مهربان پرسید: کیست که در شب تاریک به خاطر چه چیزی میکوبد؟
هوش مصنوعی: پاسخی داد که در صبح زود، شاه به سوی دشت شکار آمد.
هوش مصنوعی: به دلیل سختی هایی که در زندگی دارم، از زیر فشار مشکلات به سادگی نتوانستم بیرون بیایم.
هوش مصنوعی: اگر کسی در کوی ما با شجاعت و ثروت به موضوعی ظلم کند، من به دنبال راه حلی خواهم بود.
هوش مصنوعی: دخترک به کشاورز آمد و گفت که مردی از ما چیزی پنهان میخواهد.
هوش مصنوعی: یک اسب با نشانی زری رنگ میگوید که از آنجا دزدیده شد و کارش به جایی رسید که به بیراهه افتاد.
هوش مصنوعی: او پاسخ داد که در را باز کن و به بهرام گفت: "ای پسر، وارد شو."
هوش مصنوعی: زمانی که شاه وارد شد، در هر گوشه از آن جا، پرستندگان را دید که به احترام و ایستاده بودند.
هوش مصنوعی: به این شکل میتوان گفت: ای شخصیت دادگر، تنها خدای من، تو به قدری خوب هستی که در راهنمایی بندهات نیز بهترین و کاملترین هستی.
هوش مصنوعی: مراقب باش که جز از راه عدالت پیروی نکنی، زیرا طغیان و ظلم به اصول دین من مربوط نمیشود.
هوش مصنوعی: همه کارها و اعمال من به خاطر رضایت و خوشحالی افراد زیر دستم است. امیدوارم آنها همیشه خوشحال باشند.
هوش مصنوعی: اگر علم و فضیلت من بعد از مرگ افزایش یابد، پس واضح است که یاد من همیشه زنده خواهد ماند.
هوش مصنوعی: همهٔ کسانی که زیردست هستند، مانند فروشندگان گوهر، در کنار صدای نالهٔ چنگ و لذت نوشیدن باقی خواهند ماند.
هوش مصنوعی: وقتی به بالای ایوان رسید، دختر میزبان را از در دید.
هوش مصنوعی: مردی که مشغول زمینکاری و زراعت بود، وقتی او را مشاهده کرد، از جایش بلند شد و به سمت او آمد و خود را برای گفتوگو آماده کرد.
هوش مصنوعی: به او گفتند: شب بر تو مبارک باشد و همه آن کسانی که دلشان برای تو بد است، برده و تحت فرمان تو باشند.
هوش مصنوعی: درختی جوان کشتند و بر سر جایگاه نشاندند، و از دیدن او، میزبان خوشحال شد.
هوش مصنوعی: زود بیا و خوراکیها را آماده کن، همانطور که باید.
هوش مصنوعی: یک مرد بزرگمرتبه آمد و دستور داد تا اسب او را ببندند.
هوش مصنوعی: پرستنده نیز برای خود نشیمن و مکان دیگری خواست و آن را تزیین کردند.
هوش مصنوعی: میزبان را بر روی زمین نشاندند و کنار شاه قرار گرفت.
هوش مصنوعی: میزبان به بهرام گفت: ای فرمانده، با آراستگی و ادب از تو عذرخواهی میکنم.
هوش مصنوعی: در این خانهای که تو مهمان آنی، جان و تن من فدای تو باشد.
هوش مصنوعی: بهرام به شبان تاریک گفت که اگر چنین مهمان تازهنفس را پیدا کند، بسیار خوششانس است.
هوش مصنوعی: وقتی که نان خوردهای، باید جامی برگیری و به خواب خوش بروی و آرامش را تجربه کنی.
هوش مصنوعی: به خداوند نباید ناسپاسی کرد، چرا که دلهای ناسپاس همیشه در ترس و نگرانی به سر میبرند.
هوش مصنوعی: دختر خدمتکار آب را در دستان برد و در حالی که مشغول دیدن مهمان بود، به تشت خیره شده بود.
هوش مصنوعی: وقتی که دست خود را شسته و آماده کردم، خواستم تا می و جامی بگیرم که مرا خوشحال کند و نام و آرامش را به ارمغان بیاورد.
هوش مصنوعی: دخترک، جامی پر از شراب قرمز به همراه گل و کمی سنبل آورد.
هوش مصنوعی: کشاورز ابتدا از جام نوشید و سپس آن را با مشک و گلاب شستشو داد.
هوش مصنوعی: بهرام آن دلارای زیبا را به خود نزدیک کرد و از او پرسید که اسم میخواری چیست؟
هوش مصنوعی: حالا با تو پیمان میبندم که تو را به شاه بهرام به عنوان گروگان درمیآورم.
هوش مصنوعی: شاه در پاسخ به کسی که بارها و با شادی فراوان خندیده بود، گفت: "نام من گشسپ سوار است."
هوش مصنوعی: من اینجا به خاطر زیبایی و آهنگ سازی نیامدهام، بلکه هدفم چیز دیگری است و فرصتم برای ماندن نیست.
هوش مصنوعی: میزبان به مهمان گفت که دخترم به قدری با استعداد و باهوش است که میتواند به اوجهای بلند برسد.
هوش مصنوعی: او هم نوشیدنیخور است و هم نوازندهی ساز. همانطور که او شعر میخواند، میتواند به باری دیگران نیز آسیب برساند.
هوش مصنوعی: آرزوهای دلپذیر و شیرین بود، هم او که مینوشید و هم او که دل را آرام میکرد.
هوش مصنوعی: به درخت بلند و خوش قامت گفت: ساز را به دست بگیر و جلو بیا با عطر و رنگ زیبا.
هوش مصنوعی: دستگاه چنگزن با شیوایی و زیبایی وارد مجلس پادشاه شد، همچون مجسمهای زیبا و دلفریب.
هوش مصنوعی: به بهرام گفتند: ای سوار کاربلد، تو همانند شهریار در هر موردی برتر و برجسته هستی.
هوش مصنوعی: بدان که این خانه متعلق به توست؛ پدر تو در اینجا میزبان است و ثروت و دارایی نیز از آن توست.
هوش مصنوعی: ای شبان سیاه، برایت آرزوی خوشبختی میکنم؛ سرت فراتر از ابرهای بارانزا باشد.
هوش مصنوعی: او به او گفت که بنشین و ساز را بردار، زیرا که من به یک شعر فوری نیاز دارم.
هوش مصنوعی: امشب ماهیار جوان به مهمانان خود توجهی خاص میکند و تلاش میکند تا توجه آنها را به خود جلب کند.
هوش مصنوعی: زن چنگزن نخستین نغمه را نواخت و صدای مغان به گوش رسید.
هوش مصنوعی: تو گفتی که دیگر چامهات مثل من باید بنالد و صدای دلتنگیاش را به گوش برساند.
هوش مصنوعی: وقتی زبانش به گفتوگو باز شد، بوی خوشی در همهجا پخش شد.
هوش مصنوعی: پدر به او گفت: ای پسر، مانند درخت سرو که قامت زیبا و راست دارد، باوقار و سربلند باش.
هوش مصنوعی: زمانی که بوی خوش مشک و کافور به مشام میرسد، زبان گرم و گویا میشود و دل را به جستجوی بینظیری وادار میکند.
هوش مصنوعی: همیشه آن کسی که بداندیش است، باید رنج بکشد و تو باید به خاطر دانش و تفکرات خودت، رشد و پرورش یابی.
هوش مصنوعی: من همانند فریدون، انسانی آزاد و خوش-hearted هستم و مانند پرستاری به آرزوهای خود میپردازم.
هوش مصنوعی: از خوشحالی ناشی از حضور مهمان، به اندازهای شاد شدم که انگار شاه در میدان جنگ، پیروزی نیروهایش را مشاهده میکند.
هوش مصنوعی: به محض اینکه این صحبت تمام شد، او به سمت مهمان رفت و با ساز و نغمههای حزین خود، به راهش ادامه داد.
هوش مصنوعی: به مهمان گفت که ای بزرگسر و یکدل، دارای کینه و دشمنی.
هوش مصنوعی: کسی که به تماشای بهرام نرفته باشد، سوار دلربا و خوشچهره را ندیده است.
هوش مصنوعی: باید به چهره تو نگاه کرد و جز تو به هیچ کس دیگر فکر نکرد، زیرا در غیر این صورت، از جمعیت و دنیا جدا خواهی شد.
هوش مصنوعی: میان تو مانند غروب است و قدت مانند سرو که با ناز و لطافت حرکت میکند، همانند تذرو (پرندهای زیبا).
هوش مصنوعی: شیر در دل نمیآید و بدنش زباله است، مانند اینکه خشت را بر دو میله میآویزند.
هوش مصنوعی: چهرهات همچون گل اناری است و درست به نظر میرسد که انگار می، برگ گل را شسته است.
هوش مصنوعی: دو بازو را مانند پای اسب به حرکت درآور، مانند اینکه داری بر روی بلندیها یا دشتهایی مثل بیستون قدم میزنی.
هوش مصنوعی: تو همان کسی هستی که هیچ چشمی مانند تو را در روز جنگ ندیده و نخواهد دید.
هوش مصنوعی: آرزوهایم فدای تو باشد و همیشه زنده بمانند تا به خاطر تو زندگی کنند.
هوش مصنوعی: جهاندار از صدای شاعر و نواهای او به وجود میآید. این زیبایی و شکوه ناشی از دیدار و موسیقی اوست.
هوش مصنوعی: او به طرز عجیبی دچار مشکل شد، به گونهای که انگار دلش به گنجی از درد و رنج مبتلا شده است.
هوش مصنوعی: ماهیار در حالتی سرمست و شاداب، با صدای خوش به میزبان شهریار چنین میگوید.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به فضیلت و انصاف دست یابی، دخترت را به من بده تا به روش و اصول صحیح زندگی بپردازم.
هوش مصنوعی: ماهیار با امید و آرزو گفت: از این شیر دل، چقدر میخواهی هدیه بدهی؟
هوش مصنوعی: به او نگاه کن تا برایت خوشایند باشد، این کار برای آرامش و منفعت تو فایده خواهد داشت.
هوش مصنوعی: ماهیار آرزویی برای کسی بیان میکند و میگوید تو که آزاد و نیکوخصال هستی.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به کسی کمک کنی، تنها بر آن سوار محافظت کن و به او بسنده کن.
هوش مصنوعی: گویی مانند بهرام، روح آدمی همواره با اوست و لحظهای بدون او آرام نمیگیرد.
هوش مصنوعی: به دختر بسنده نکرد و به بهرام گفت، ای سوار جنگ.
هوش مصنوعی: به عمق وجود او نگاه کن، زیرا تمام دانایی، تلاش و اندیشهاش در وجودش تجلی پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: به او نگاه کن، چون آنچه مورد پسند توست را از او میتوان فهمید. بهتر است که در کنار او بنشینی.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که حتی یک درویش هم نمیتواند بگوید که من بهتر از دیگران هستم یا چیزی فراتر از آنچه هستم را داشتهام. من نیز در حد و اندازه خودم هستم و چیزی بیشتر از آن نمیخواهم بگویم.
هوش مصنوعی: اگر تعداد گوهرهای ماهیار را بشماری، بیشتر از آن چیزی خواهد بود که در کیف شهریار وجود دارد.
هوش مصنوعی: اگر او را میخواهی، با هوس و شتاب سراغش نرو، امشب آرام باش و به او اهمیت بده.
هوش مصنوعی: در مستی و شگفتی افراد بزرگ، به هیچ وجه دست و پای آنان را نمیبندند، به ویژه آن کس که از ارزش و مقام بالایی برخوردار است.
هوش مصنوعی: بمان تا آسمان خورشید را برافرازد و نام آوران از خواب بیدار شوند.
هوش مصنوعی: بیایید با هم افرادی با دانش و دانایی را جمع کنیم که دلهای صبری دارند و میتوانند مطالب را به خوبی بخوانند و درک کنند.
هوش مصنوعی: در شب تاریک، خبری از سنتها و آداب گذشته نبود و نشانهای از قدرت و شکوه شاه آفریدون به چشم نمیخورد.
هوش مصنوعی: نه خوشبخت است کسی که فقط به دنبال لذتهای زودگذر با زنان برود و نه اگر به کاری جدید بپردازد، میتواند خوشبختی واقعی را به دست آورد.
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت که این کار بیفایده است؛ فایدهای در پیشبینی بد و انتخاب راههای نادرست نیست.
هوش مصنوعی: امشب این نوازنده چنگ را دوست دارم و تا جایی که میتوانی به این فال بد نگاه نکن و به آن توجه نکن.
هوش مصنوعی: او با دخترش سخن گفت و از او خواست که به رفتار و گفتارش توجه کند و آنها را نیکو کند.
هوش مصنوعی: او گفت: بله، من از آن خوشم آمده و به دل و جانم نشسته است، زیرا آن را مشاهده کردهام.
هوش مصنوعی: کارهایت را به خدا بسپار و به سرنوشت و تقدیر نباز. گردونه روزگار با کسی که دارای عقل و خرد است در تضاد نیست.
هوش مصنوعی: او به او گفت: اکنون تو همراه اویی، پس بدان که در دل او چه چیزهایی پنهان است.
هوش مصنوعی: به او داده شد و بهرام از او خواست که وقتی شب به روز تبدیل شد، کار او درست شد.
هوش مصنوعی: به سمت اتاق خود بازگشت، در حالی که آرزوی خانهاش در خواب بود و همه جا آرام و ساکت بود.
هوش مصنوعی: ماهیار به مکان دیگری آمد و مشغول ساختن کارهایش با سواران شجاع شد.
هوش مصنوعی: پرستنده به گوسفندها گفت که درها را ببندد و یکی از گوسفندها را به دنبالش براند.
هوش مصنوعی: نباید آرزو کرد که دیگران در زندگی به هیچ نوعی بینصیب بمانند و در عوض باید تلاش کرد که هر کسی بتواند به بهترین شکل رشد کند و پرورش یابد.
هوش مصنوعی: وقتی فقر و یأس به پایان برسد و امید به زندگی باز گردد، سعی کن که مانند یک قهرمان، با قدرت و اراده در مسیر خود پیش بروی.
هوش مصنوعی: یکی از کارهایی که میتوان انجام داد این است که جامی پر از گلاب را با کافور مزین کنیم تا بوی خوشی ایجاد کند و فضایی مناسب برای استراحت و خواب فراهم آوریم.
هوش مصنوعی: من همچنان از شراب مینوشم که دوش آن شراب از دست این پیر فروشنده جواهر نچکیده است.
هوش مصنوعی: او این را گفت و چادرش را بر سر انداخت و به راحتی به خواب رفت.
هوش مصنوعی: وقتی خورشید درخشان و در اوج خود قرار میگیرد، زمین مانند دریایی از عاج گسترده میشود.
هوش مصنوعی: پرستنده جدید، شهری را که از خانهی کسی به نام ماهیار آمده است، به آغوش کشیده است.
هوش مصنوعی: سربازان به فرمانده خود که با قدرت و سختگیری حکمرانی میکند، مراجعه کردند، زیرا او اثرات اعمالش را بر آنها نشان داده است.
هوش مصنوعی: گروهی از مردم برای ملاقات با پادشاه در درگاهش جمع شدهاند، ولی همچنان همانطور که انتظار میرفت، در ورودی قصر هنوز در انتظار هستند.
هوش مصنوعی: هر کسی که به تازگی علم و دانش را فهمید، دوباره به سوی او رفتند و برایش نماز خواندند.
هوش مصنوعی: وقتی نگهبان آن جنگجویان با کمرهایی پر از تیربند و زرههای سنگین را دید، متوجه شد که آنها بسیار زیاد هستند.
هوش مصنوعی: یک نفر به کسی که خوابیده نزدیک شد و سر پیرمرد را از خواب بیدار کرد.
هوش مصنوعی: به او گفت برخیز و دستت را باز کن، زیرا نه وقت خواب است و نه جایی برای نشستن.
هوش مصنوعی: اینجا به تو خوشامد گفته شده است، زیرا تو مهمانی هستی که در این خانه بیثمر و خالی، شاه جهانی به شمار میروی.
هوش مصنوعی: دل هر مرد گوهرفروش به خاطر صحبتهای دربان به تلاطم و هیجان افتاد.
هوش مصنوعی: او به او گفت: تو درباره این موضوع چه نظری داری و در جستجوی چه چیزی از بزرگان شهریاری هستی؟
هوش مصنوعی: وقتی که او سخن را از گوینده شنید، مانند فردی مست و شیدا به شدت از جا برخاست.
هوش مصنوعی: دربان غضبناک شد و گفت: یک شخص عاقل و با تجربه این حرف را نمیزند.
هوش مصنوعی: پرستنده گفت: ای مرد دانا و جهان دیده، تو را در زمین ایران چگونه شاهی شکل کرده است؟
هوش مصنوعی: پرستنده در زمان روز به نزد کسی آمد که در آن لحظه نور خورشید قابل مشاهده نبود.
هوش مصنوعی: تازیانهای از طلا به هر کجا که گوهر را بافتهاند، ضربه میزند.
هوش مصنوعی: بیا و از درگاهی که ما در آن هستیم بگذر، زیرا اینجا جادهی عبور ماست.
هوش مصنوعی: زمانی که دربان تمام صحبتها را شنید، به سرعت به مردی کهن سال و با تجربه اشاره کرد تا بیدار شود.
هوش مصنوعی: من شب گذشته به خاطر حال مستی شهنشاه، چرا در آنجا بودم و دخترم را ستایش میکردم؟
هوش مصنوعی: به سمت اتاق آرزو آمد و به او گفت: ای ماه زیبا و آزاد طبع.
هوش مصنوعی: شهنشاه بهرام به سمت خانهی گوهرفروش آمد.
هوش مصنوعی: پیامدهای دور از دشت شکار به سمت قلعه کهن در حال حرکت است.
هوش مصنوعی: حال برخیز و لباس زیبای چینی بپوش، و بر سر تاج بگذار، همچنان که دیشب انجام دادی.
هوش مصنوعی: برای او از سنگهای قیمتی باارزش سه یاقوت قرمز را که مخصوص شخصیتهای بزرگ و محترم است، هدیه کن.
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی و روشنی چهرهی شاه را ببینی، بدون تردید به او توجه کن و دست به دامنش شو.
هوش مصنوعی: به مفهوم این شعر میتوان گفت: او را بهراحتی نادیده نگیر و همیشه در نظر داشته باش. مانند روح و بدن خود، او را عزیز و محترم شمار.
هوش مصنوعی: وقتی از تو سوالی پرسید، با او با ملایمت و لطافت صحبت کن و سخنانی با ادب و حیا بر زبان بیاور.
هوش مصنوعی: من اکنون در اینجا حضور ندارم، اما اگر به جای کسی که عبادت میکند، اینجا بنشینم به خواندن ادامه میدهم.
هوش مصنوعی: من مانند همتایانم نشستهام به سر سفرهای که در درونم اندیشهها و خرد با جانم پیوند خورده است.
هوش مصنوعی: من هم در برابر شاه، جوانان و سالمندان جسور شدم، زیرا ن drinking میچشیدم که گناهی از من سر میزند.
هوش مصنوعی: در آن moment، یکی از خدمتگزاران با شتاب آمد و وقتی که شاه با روح روشنی بیدار شد، او را دید.
هوش مصنوعی: وقتی او بیدار شد و در امنیت و تندرستی بود، به باغ رفت و سر و بدنش را شست.
هوش مصنوعی: با دل امیدوار، در برابر خورشید دعا میکرد و به یزدان ایمان داشت.
هوش مصنوعی: او از آنجا به جایی آمد و نشستی برپا کرد و خواست یک جام شراب از میپرست.
هوش مصنوعی: زمانی که شاه از بازگشت نوجوانان مطلع شد، دستور داد که آنها به راه خود برگردند.
هوش مصنوعی: او دستور داد تا به سوی آرزو برود، چرا که همواره آرزوی او آرزوی دیگری بود.
هوش مصنوعی: آرزوها به همراه شراب و نذر و قربانی رفتند، پرستنده هم با تاج و گوشواره از بین رفت.
هوش مصنوعی: دو بار دور زمین گشت و با خوشحالی بوسهای زد و از شادی به سوی شاه برگشت.
هوش مصنوعی: شاه از او پرسید که چرا مرا در حال مستی رها کردی و گذاشتی تنها بروم؟
هوش مصنوعی: ما فقط به چامه و چنگ خود نیاز داریم و این برای ما کافی است، چون نثار این هنرها برای دیگران است.
هوش مصنوعی: بیا آنچه را که گفتی از میدان شکار، درباره نبرد و نیزه و زخمهای شاه.
هوش مصنوعی: پس از آن، گوهرفروش به او گفت: کجا رفت آنکه ما شب گذشته مست شدیم؟
هوش مصنوعی: دختر وقتی صدای پدر را شنید، در دلش احساساتی عمیق ایجاد شد و در حیرت ماند.
هوش مصنوعی: پدر به سوی شاه خورشیدفش آمد و دستش را به درخواست به سمت او دراز کرد.
هوش مصنوعی: طبق این بیت، شاه به شخصی میگوید که لباس پربها و با وقار بر تن کن و این موضوع را به عنوان نشانهای از احترام و بزرگی در نظر داشته باش.
هوش مصنوعی: کسی که عقل و درایت دارد و باهوش است، نباید جز از سکوت چیزی برگزیده و انتخاب کند.
هوش مصنوعی: از روی نادانی مرتکب خطا شدهایم و فکر میکنم که به خاطر همین اشتباهات، خود را دیوانه میپنداریم.
هوش مصنوعی: اگر تو خطای مرا ببخشی، شایسته است و میتوانی روز و شب مرا روشن کنی.
هوش مصنوعی: من در درگاه تو، خدمتگزار نادانی هستم و هرگز خود را در کنار دانایان نمیدانم.
هوش مصنوعی: جواب او این بود که فردی مست و بیخود، هرگز از یک انسان باهوش و خردمند چیزی نمیتواند بگیرد یا به دست آورد.
هوش مصنوعی: کسی که بخواهد به دیگران آسیب بزند یا غم و اندوهی برایشان به وجود آورد، نباید از نشانههای خوشی و زیبایی در زندگی بهرهمند شود.
هوش مصنوعی: در حالتی که مست بودم، نتوانستم بدیهای تو را ببینم و به خاطر آرزوهایم این حرف را میزنم.
هوش مصنوعی: تو باید عذرخواهی کنی، تا معشوقهای که مانند لالهای در خوشبوترین گلزار است، از زیباییاش بگوید.
هوش مصنوعی: بگوید کسی که ما برای روزهای آینده، که هنوز نیامدهاند، فکر نکنیم و به آنها مشغول نشویم.
هوش مصنوعی: زمین در زمان آمدن ماهیار، به او بوسه داد و سفرهای گسترانید و کارها را مرتب و منظم کرد.
هوش مصنوعی: بزرگان را به احترام میستایند و در جلوی آنها فردی با نیت پاک و نیکو میایستد.
هوش مصنوعی: به خانهٔ خود بازگشت و آرزو داشت که مهمانان غریبه به درهایش نزدیک نشوند.
هوش مصنوعی: تا زمانی که چرخ زمان به دور خود بچرخد و شب را بپوشاند، ستارهای از میان گرد و غبار ماه نمایان خواهد شد.
هوش مصنوعی: وقتی که کسی نان میخورد، آرزوهای او را به یاد میآورد و بر روی صندلیای با جواهرات نشسته میبیند.
هوش مصنوعی: فرمان داد تا چنگ را برداشتند و بهسوی موسیقی رفتند، مانند آن شعر که پیشتر از سوی شاه بیان شده بود.
هوش مصنوعی: به این صورت میتوان گفت: ای پادشاه شجاع، نام تو همچون دلیری است که جنگل را به حضور شیر در میآورد.
هوش مصنوعی: در این بیت به زیبایی و شجاعت شاه پیروز و لشکرشکن اشاره شده است، که مانند لالهای در میان چمن، درخشان و برجسته است. در واقع، قدرت و عظمت او به گونهای است که مانند گل لاله در دل طبیعت جلوهگری میکند.
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که هیچکس بر زمین به مقام و جایگاه تو نمیتواند برسد و در آسمان نیز هیچچیز به زیبایی تو نمیرسد.
هوش مصنوعی: نظامی که سپاه تو را در میدان جنگ ببیند، به سوی تو میآید و با تو میجنگد.
هوش مصنوعی: آنها از دل و فکر خود نمیدانند که در برابر صدا و فریاد بلند چه کار کنند، و باز هم به پایین و به جایی که پایینتر هستند، میروند.
هوش مصنوعی: آنها وقتی از نوشیدن شراب شاداب شدند، کمکم با هر جرعهای که از جام مینوشیدند، به حالت سرخوشی و مستی رسیدند.
هوش مصنوعی: روزی روزبه به نزد پادشاه آمد و در جایی برای او انتخاب کردند که زندگی کند.
هوش مصنوعی: بهرام به خدمتکارش دستور داد تا چهل نفر از زیبا رویان را حاضر کند، که همگی چهرهای زیبا و دلربا دارند.
هوش مصنوعی: چهرهٔ زیبای رومیان مانند پارچهٔ زیبا و تازهای است که به سرزمین و حدود ما جان میبخشد.
هوش مصنوعی: آرزو به حدی رسید که تاجی از جواهرات بر سر شاه گذاشته شد و او در سرای خود در آرامش استراحت میکند.
هوش مصنوعی: پادشاه با دل خوش و خوشحال، به پیش روزبه آمد و از کنار ماه، که در ایوان خود میدرخشید، گذر کرد.
هوش مصنوعی: آنها در حال گفتوگو و شادی به سمت مجسمههای خوشبو حرکت میکنند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.