گنجور

 
فردوسی

چو شیروی بنشست برتخت ناز

به سر برنهاد آن کیی تاج آز

برفتند گوینده ایرانیان

برو خواندند آفرین کیان

همی‌گفت هریک به بانگ بلند

که ای پر هنر خسرو ارجمند

چنان هم که یزدان تو را داد تاج

نشستی به آرام بر تخت عاج

بماناد گیتی به فرزند تو

چنین هم به خویشان و پیوند تو

چنین داد پاسخ بدیشان قباد

که همواره پیروز باشید و شاد

نباشیم تا جاودان بدکنش

چه نیکو بود داد باخوش منش

جهان را بداریم با ایمنی

ببُریم کردار آهرمنی

ز بایسته‌تر کار پیشی مرا

که افزون بود فر و خویشی مرا

پیامی فرستم به نزد پدر

بگویم بدو این سخن در به در

ز ناخوب کاری که او راندست

برین گونه کاری به پیش آمدست

به یزدان کند پوزش او از گناه

گراینده گردد به آیین و راه

بپردازم آن گه به کار جهان

بکوشم به داد آشکار و نهان

به جای نکوکار نیکی کنیم

دل مرد درویش رانشکنیم

دوتن بایدم راد و نیکوسخن

کجا یاد دارند ز کار کهن

بدان انجمن گفت کاین کارکیست

ز ایرانیان پاک و بیدار کیست

نمودند گردان سراسر به چشم

دو استاد را گر نگیرند خشم

بدانست شیروی کایرانیان

که را برگزینند پاک از میان

چو اشتاد و خراد برزین پیر

دو دانا و گوینده و یادگیر

بدیشان چنین گفت کای بخردان

جهاندیده و کارکرده ردان

مدارید کار جهان را به رنج

که از رنج یابد سرافراز گنج

دو داننده بی‌کام برخاستند

پر از آب مژگان بیاراستند

چو خراد بر زین و اشتاگشسپ

به فرمان نشستند هر دو بر اسپ

بدیشان چنین گفت کز دل کنون

بباید گرفتن ره طیسفون

پیامی رسانید نزد پدر

سخن یادگیری همه در بدر

بگویی که ما را نبد این گناه

نه ایرانیان را بد این دستگاه

که باد افرهٔ ایزدی یافتی

چو از نیکوی روی بر تافتی

یکی آنک ناباک خون پدر

نریزد ز تن پاک زاده پسر

نباشد همان نیز هم داستان

که پیشش کسی گوید این داستان

دگر آنک گیتی پر از گنج تست

رسیده به هر کشوری رنج تست

نبودی بدین نیز هم داستان

پر از درد کردی دل راستان

سدیگر که چندان دلیر و سوار

که بود اندر ایران همه نامدار

نبودند شادان ز فرزند خویش

ز بوم و بر و پاک پیوند خویش

یکی سوی چین بد یکی سوی روم

پراگنده گشته به هر مرز و بوم

دگر آنک قیصر بجای تو کرد

ز هر گونه از تو چه تیمار خورد

سپه داد و دختر تو را داد نیز

همان گنج و با گنج بسیار چیز

همی‌خواست دار مسیحا به روم

بدان تا شود خرم آباد بوم

به گنج تو از دار عیسی چه سود

که قیصر به خوبی همی شاد بود

ز بیچارگان خواسته بستدی

ز نفرین به روی تو آمد بدی

ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش

بر اندیش زان زشت کردار خویش

بدان بد که کردی بهانه منم

سخن را نخست آستانه منم

به یزدان که از من نبد این گناه

نجستم که ویران شود گاه شاه

کنون پوزش این همه بازجوی

بدین نامداران ایران بگوی

ز هر بد که کردی به یزدان گرای

کجا هست بر نیکوی رهنمای

مگر مر تو را او بود دستگیر

بدین رنجهایی که بودت گزیر

دگر آنک فرزند بودت دو هشت

شب و روز ایشان به زندان گذشت

به در بر کسی ایمن از تو نخفت

ز بیم تو بگذاشتندی نهفت

چو بشنید پیغام او این دو مرد

برفتند دلها پر از داغ و درد

برین گونه تا کشور طیسفون

همه دیده پرآب و دل پر ز خون

نشسته بدر بر گلینوش بود

که گفتی زمین زو پر از جوش بود

همه لشکرش یک سر آراسته

کشیده همه تیغ و پیراسته

ابا جوشن و خود بسته میان

همان تازی اسپان به برگستوان

به جنگ اندرون گرز پولاد داشت

همه دل پر از آتش و باد داشت

چو خراد برزین و اشتاگشسپ

فرود آمدند این دو دانا از اسپ

گلینوش بر پای جست آن زمان

ز دیدار ایشان ببد شادمان

بجایی که بایست بنشاندشان

همی مهتر نامور خواندشان

سخن گوی خراد برزین نخست

زبان را به آب دلیری بشست

گلینوش را گفت فرخ قباد

به آرام تاج کیان برنهاد

به ایران و توران و روم آگهیست

که شیروی بر تخت شاهنشهیست

تواین جوشن و خود و گبر و کمان

چه داری همی کیستت بد گمان

گلینوش گفت ای جهاندیده مرد

به کام تو بادا همه کارکرد

که تیمار بردی ز نازک تنم

کجا آهنین بود پیراهنم

برین مهر بر آفرین خوانمت

سزایی که گوهر برافشانمت

نباشد به جز خوب گفتار تو

که خورشید بادا نگهدار تو

به کاری کجا آمدستی بگوی

پس آنگه سخنهای من بازجوی

چنین داد پاسخ که فرخ قباد

به خسرو مرا چند پیغام داد

اگر باز خواهی بگویم همه

پیام جهاندار شاه رمه

گلینوش گفت این گرانمایه مرد

که داند سخنها همه یاد کرد

ز لیکن مرا شاه ایران قباد

بسی اندرین پند و اندرز داد

که همداستانی مکن روز و شب

که کس پیش خسرو گشاید دو لب

مگر آنک گفتار او بشنوی

اگر پارسی گوید ار پهلوی

چنین گفت اشتاد کای شادکام

من اندر نهانی ندارم پیام

پیامیست کان تیغ بار آورد

سر سرکشان در کنار آورد

تو اکنون ز خسرو برین بارخواه

بدان تا بگویم پیامش ز شاه

گلینوش بشنید و بر پای جست

همه بندها رابهم برشکست

بر شاه شد دست کرده بکش

چنان چون بباید پرستارفش

بدو گفت شاها انوشه بدی

مبادا دل تو نژند از بدی

چو اشتاد و خراد برزین به شاه

پیام آوریدند زان بارگاه

بخندید خسرو به آواز گفت

که این رای تو با خرد نیست جفت

گرو شهریارست پس من کیم

درین تنگ زندان ز بهر چیم

که از من همی بار بایدت خواست

اگر کژ گویی اگر راه راست

بیامد گلینوش نزد گوان

بگفت این سخن گفتن پهلوان

کنون دست کرده بکش در شوید

بگویید و گفتار او بشنوید

دو مرد خردمند و پاکیزه‌گوی

به دستار چینی بپوشید روی

چو دیدند بردند پیشش نماز

ببودند هر دو زمانی دراز

جهاندار بر شادورد بزرگ

نوشته همه پیکرش میش و گرگ

همان زر و گوهر برو بافته

سراسر یک اندر دگر تافته

نهالیش در زیر دیبای زرد

پس پشت او مسند لاژورد

بهی تناور گرفته بدست

دژم خفته بر جایگاه نشست

چودید آن دو مرد گرانمایه را

به دانایی اندر سرمایه را

از آن خفتگی خویشتن کرد راست

جهان آفریننده را یار خواست

به بالین نهاد آن گرامی بهی

بدان تا بپرسید ز هر دو رهی

بهی زان دو بالش به نرمی بگشت

بی‌آزار گردان ز مرقد گذشت

بدین گونه تا شادورد مهین

همی‌گشت تاشد به روی زمین

به پویید اشتاد و آن برگرفت

به مالیدش از خاک و بر سر گرفت

جهاندار از اشتاد برگاشت روی

بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی

بهی رانهادند بر شادورد

همی‌بود برپای پیش این دو مرد

پر اندیشه شد نامدار از بهی

ندید اندر و هیچ فال بهی

همانگه سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راست گوی

که برگیرد آن راکه تو افگنی

که پیوندد آن را که تو بشکنی

چو از دوده‌ام بخت روشن بگشت

غم آورد چون روشنایی گذشت

به اشتاد گفت آنچ داری پیام

ازان بی منش کودک زشت کام

وزان بد سگالان که بی‌دانشند

ز بی دانشی ویژه بی رامش‌اند

همان زان سپاه پراگندگان

پر اندیشه و تیره دل بندگان

بخواهد شدن بخت زین دودمان

نماند درین تخمه کس شادمان

سوی ناسزایان شود تاج وتخت

تبه گردد این خسروانی درخت

نماند بزرگی به فرزند من

نه بر دوده و خویش و پیوند من

همه دوستان ویژه دشمن شوند

بدین دوده بَدگوی و بَدتَن شوند

نهان آشکارا بکرد این بهی

که بی تو شود تخت شاهی تهی

سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی

پیامش مرا کمتر از آب جوی

گشادند گویا زبان این دو مرد

برآورد پیچان یکی باد سرد