گنجور

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۵ - کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را

 

کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را

به امید اینکه روزی بفلک رسانم او را

چه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانش

ندمیده هیچ خاری که بدل نشانم او را

دهد آتش جدائی شرر مرا نمودی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۶ - این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا

 

این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا

این جام جهان بینم روشن تر ازین بادا

تلخی که فرو ریزد گردون به سفال من

در کام کهن رندی آنهم شکرین بادا

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۷ - رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت

 

رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت

سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت

تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی

هست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفت

از نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۸ - یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی

 

یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی

جام می در دست من مینای می در دست وی

درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار

ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی

بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۹ - انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را

 

انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را

بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را

هر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیم

دانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما را

شام و سحر عالم از گردش ما خیزد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۱ - فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را

 

فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را

یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی که من

با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۲ - جانم در آویخت با روزگاران

 

جانم در آویخت با روزگاران

جوی است نالان در کوهساران

پیدا ستیزد پنهان ستیزد

ناپایداری با پایداران

این کوه و صحرا این دشت و دریا

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۳ - به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را

 

به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را

بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را

چه دلی که محنت او ز نفس شماری او

که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را

بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۴ - بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را

 

بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را

من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را

ز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانی

محبت می کند گویا نگاه بی زبانی را

کجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداند

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۵ - چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را

 

چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را

چهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام را

سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی

پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را

من بسرود زندگی آتش او فزوده ام

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۶ - نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم

 

نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم

مثال بحر خروشیم و درکنار خودیم

اگرچه سطوت دریا امان بکس ندهد

بخلوت صدف او نگاهدار خودیم

ز جوهری که نهان است در طبیعت ما

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۷ - به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

 

به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد

چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی

مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد

چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۸ - ما که افتنده‌تر از پرتو ماه آمده‌ایم

 

ما که افتنده‌تر از پرتو ماه آمده‌ایم

کس چه داند که چسان این همه راه آمده‌ایم

با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی

شرمسار از اثر ناله و آه آمده‌ایم

پرده از چهره برافکن که چو خورشید سحر

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۹ - ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر

 

ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر

ذره ئی در خود فرو پیچد بیابانی نگر

حسن بی پایان درون سینهٔ خلوت گرفت

آفتاب خویش را زیر گریبانی نگر

بر دل آدم زدی عشق بلاانگیز را

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۰ - «شاخ نهال سدره‌ای خار و خس چمن مشو»

 

«شاخ نهال سدره‌ای خار و خس چمن مشو»

«منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۱ - دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

 

دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم

دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی

دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم

مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۲ - بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد

 

بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد

این مشت غباری را انجم به سجود آمد

آن راز که پوشیده در سینهٔ هستی بود

از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۳ - مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند

 

مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند

کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند

چه جلوه هاست که دیدند در کف خاکی

قفا بجانب افلاک سوی ما نگرند

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۴ - درون لاله گذر چون صبا توانی کرد

 

درون لاله گذر چون صبا توانی کرد

بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد

حیات چیست جهان را اسیر جان کردن

تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد

مقدر است که مسجود مهر و مه باشی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۵ - اگر به بحر محبت کرانه می‌خواهی

 

اگر به بحر محبت کرانه می‌خواهی

هزار شعله دهی یک زبانه می‌خواهی

مرا ز لذت پرواز آشنا کردند

تو در فضای چمن آشیانه می‌خواهی

یکی به دامن مردان آشنا آویز

[...]

اقبال لاهوری
 
 
۱
۷۵۲
۷۵۳
۷۵۴
۷۵۵
۷۵۶
۷۷۰