دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت
نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت
زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین
سخن ز عشق چه گویم جز اینکه نتوان گفت
خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود
سخن مثال گهر بر کشید و آسان گفت
خراب لذت آنم که چون شناخت مرا
عتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفت
غمین مشو که جهان راز خود برون ندهد
که آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت
پیام شوق که من بی حجاب می گویم
به لاله قطره شبنم رسید و پنهان گفت
اگر سخن همه شوریده گفته ام چه عجب
که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شنیدهام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت
فِراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت
نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز
[...]
صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت
سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت
خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست
محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت
نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت
[...]
شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت
که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت
درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است
اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت
سماع لحن مغنی خوش است وین نکته
[...]
بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت
به من حکایتی از سر می که نتوان گفت
چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش
میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت
که ای گدای خرابات ناامید مباش
[...]
بناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت
که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
بگوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.