گنجور

 
اقبال لاهوری

دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت

نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت

زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین

سخن ز عشق چه گویم جز اینکه نتوان گفت

خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود

سخن مثال گهر بر کشید و آسان گفت

خراب لذت آنم که چون شناخت مرا

عتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفت

غمین مشو که جهان راز خود برون ندهد

که آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت

پیام شوق که من بی حجاب می گویم

به لاله قطره شبنم رسید و پنهان گفت

اگر سخن همه شوریده گفته ام چه عجب

که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت

 
 
 
زبان با ترانه
حافظ

شنیده‌ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت

«فِراق یار، نه آن می‌کند که بتوان گفت»

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر

کنایتی‌ست که از روزگارِ هجران گفت

نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟

[...]

جامی

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است

اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

سماع لحن مغنی خوش است وین نکته

[...]

امیرعلیشیر نوایی

بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت

به من حکایتی از سر می که نتوان گفت

چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش

میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت

که ای گدای خرابات ناامید مباش

[...]

مشتاق اصفهانی

به ناله صبحدمم بلبل خوش‌الحان گفت

که از جفای گل آن می‌کشم که نتوان گفت

به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت

غمی‌ست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت

جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر

[...]

آذر بیگدلی

بر آستانه‌اش امشب خوشم که جانان گفت

که دوش قصهٔ محرومی تو دربان گفت

شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز

وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت

غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه