گنجور

 
اقبال لاهوری

درون لاله گذر چون صبا توانی کرد

بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد

حیات چیست جهان را اسیر جان کردن

تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد

مقدر است که مسجود مهر و مه باشی

ولی هنوز ندانی چها توانی کرد

اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری

ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد

چسان به سینه چراغی فروختی اقبال

به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد