گنجور

 
اقبال لاهوری

جانم در آویخت با روزگاران

جوی است نالان در کوهساران

پیدا ستیزد پنهان ستیزد

ناپایداری با پایداران

این کوه و صحرا این دشت و دریا

نی راز داران نی غمگساران

بیگانهٔ شوق بیگانهٔ شوق

این جویباران این آبشاران

فریاد بی سوز فریاد بی سوز

بانگ هزاران در شاخساران

داغی که سوزد در سینهٔ من

آن داغ کم سوخت در لاله زاران

محفل ندارد ساقی ندارد

تلخی که سازد با بیقراران