گنجور

 
اقبال لاهوری

زمانه قاصد طیار آن دلآرام است

چه قاصدی که وجودش تمام پیغام است

گمان مبر که نصیب تو نیست جلوهٔ دوست

درون سینه هنوز آرزوی تو خام است

گرفتم این که چو شاهین بلند پروازی

بهوش باش که صیاد ما کهن دام است

به اوج مشت غباری کجا رسد جبریل

بلند نامی او از بلندی بام است

تو از شمار نفس زنده ئی نمیدانی

که زندگی به شکست طلسم ایام است

ز علم و دانش مغرب همین قدر گویم

خوش است آه و فغان تا نگاه ناکام است

من از هلال و چلیپا دگر نیندیشم

که فتنهٔ دگری در ضمیر ایام است