گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۴

 

ای شهریارِ گیتی ای پادشاهِ عالم

صاحبقرانِ اعظم‌ شاهنشهِ مُعَظّم

ای سنجرِ ملکشاه ای خسروِ نکوخواه

ای در جهان‌ شهنشاه ای بر شهان‌ مقدم

ای برده همت تو از روی دوستان چین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۵

 

رسید عید و ز قندیل نار داد به جام

ز جام نور به قندیل داد ماه تمام

هلال عید کلید همان دَرَست مگر

که قفل‌ گشت بر آن در هلال ماه تمام

دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۶

 

هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام

جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام

من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن

که جمالت نبود بی من بیچاره تمام

زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۷

 

منت خدای را که برون آمد از غمام

بدری که هست پیشرو دودهٔ نظام

صدری که هست خادم پایش سر کفات

میری‌ که هست عاشق دستش لب‌ کرام

شایسته زین ملت وبایسته فخر مُلک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۸

 

حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام

صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به‌ کام

عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود

شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام

صنع یزدان همچنان‌کایوب و اپراهیم را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۹

 

ای به توفیق و هدایت دین یزدان را قوام

وی به تدبیر و کفایت ملک سلطان را نظام

بخت تو عالی و مقدار تو عالیتر ز بخت

نام تو نیکو و کردار تو نیکوتر ز نام

بر زمین آزادگان در خدمت تو بی‌ملال

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۰

 

کی توان‌ گفتن که شد ملک شهنشه بی‌نظام

کی توان ‌گفتن که شد دین پیمبر بی‌قوام

کی توان‌ گفتن که شد صدر زمان زیر زمین

کی توان ‌گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام

قهر یزدان نرم‌ کرد آن را که بودش دهر نرم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۱

 

ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام

ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام

اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است

واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام

شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۲

 

دوش با سیمین صنوبر در نهان سر داشتم

ای خوش آن عیشی که با سیمین صنوبر داشتم

در برمن بود تا روز آن نگار نوش لب

داد خود تا روز از آن نوشین لبان برداشتم

زیبد ار با ماه تابان برزنم زیرا که دوش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۳

 

سزد گر سر فرازد ملک و شایدگر بنازد د‌ین

که ‌گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین

به ملک و دین همی نازند شاهان بلنداختر

که آمد شاه ملک‌افروز مهمان قوام‌الدین

کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۴

 

چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان

بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان

دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو

بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان

عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۵

 

عَمد‌ا همی‌ نهان کند آن ماه سیم‌تن

موی سیاه خویش ز موی سپید من

داند که بوی مشک ز کافور کم شود

کافور من نخواهد با مشک خویشتن

گرچند سال عارض من چون بنفشه بود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۶

 

چون قوام‌الدین و فخرالدین ندیدم میهمان

چون شهاب‌الدین به دنیا هم ندیدم میزبان

هرکجا باشد به‌ گیتی میزبانی چون شهاب

کی عجب‌گر چون قوام و فخر باشد میهمان

آسمان از اختران‌ گر بر زمین دارد شرف

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۷

 

شادند همه خلق به عید عرب اکنون

بر شاه عجم عید عرب باد همایون

فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق

تاج سر دولت عضد دولت میمون

سنجر که به مردی و جهانداری و شاهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۸

 

نرگس ز نشاط ماه فروردین

بر دست نهاد ساغر زرین

ابر آمد و کرد ساغرش پر می

تا نوش کند به یاد فروردین

بی‌آنکه شکسته گشت و پیچیده

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۹

 

ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن

تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن

به رنگین باشه‌ای مانی که درگردون زند چنگل

به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن

نمایی‌گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۰

 

ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من

تا یک زمان زاری‌ کنم بر رَبع ‌و اَطلال و دِمَن

رَبع از دلم پرخون‌ کنم خاک دمن‌ گلگون کنم

اطلال را جیحون ‌کنم از آب چشم خویشتن

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۱

 

ای ماه لاله روی من ای سرو سیم‌تن

از دل تو را فلک‌ کنم از جان تو را چمن

زیرا که دل سزد فلک ماه روی را

زیرا که جان سزد چمن سرو سیم‌تن

زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۲

 

نباشد اصلی در عشق یار توبه من

که زلف پرشکن یار هست توبه‌شکن

چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش

هزار بار زیادت شکست توبهٔ من

بتی‌ کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۳

 

ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن

ماه غزل سرای من ای سروِ سیم‌ُتن

در پیچ زلف توست هزاران هزا‌ر تاب

در سحر چشم توست هزاران هزار فن

کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۱
۳۷۳