فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
گر بدین سان آتشِ کین شعلهور خواهی نمود
مُلک را در مدّتی کم پُرشَرَر خواهی نمود
با چنین رُلها که بیباکانه بازی میکنی
پیر و بُرنا را گرفتارِ خطر خواهی نمود
اندر این شمشیربازی از طریق دوستی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود
وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود
کار من سودازده دیوانهگری بود
پرواز به مرغان چمن خوش که در این دام
فریاد من از حسرت بیبال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد
وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد
تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند
اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد
در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
کانون حقیقت دهن بسته ما بود
قانون درستی، دل بشکسته ما بود
صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد
چون باخبر از بال و پر بسته ما بود
از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟
تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟
گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من
در دام، توانائی پرواز کجا بود
تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مَهِ من جلوه بینقاب کند
ز غم ستارهفشان چشم آفتاب کند
طریقِ بندهنوازی ببین که خواجهٔ من
مرا به عیبِ هنر داشتن جواب کند
در این طلوعِ سعادت که روز بیداریست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
دلت به حال دل ما چرا نمیسوزد
بسوزد آنکه دلش بهر ما نمیسوزد
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آنکه ز سر تا به پا نمیسوزد
در این محیط غمافزا گمان مدار که هست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
طوطی که چو من شُهره به شیرینسخنی بود
با قندِ تو لببسته ز شکّرشکنی بود
لعلِ تو که خاصیتِ یاقوتِ روان داشت
دلخونکنِ مرجان و عقیقِ یمنی بود
چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
سر و کارِ من اگر با تو دلآزار نبود
این همه کارِ من خون شده دل زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
میشدم آلتِ هر بیسر و پا چون تسبیح
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه میکند
در جهان هر آن، دل که بنگری، بیقرار و، دیوانه میکند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یک زمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو به سوی بت، خانه میکند
شمع را از آن، من شوم فدا، گرچه میکشد، ز آتش جفا
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
هر کس که به دل مهر تو مهپاره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
فریاد ز بیچارگی دل که به ناچار
جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد
هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
در جهان کهنه از نو شور و شر باید نمود
فکر بکری بهر ابنای بشر باید نمود
سیم و زر تا هست در عالم بشر آسوده نیست
تا شویم آسوده محو سیم و زر باید نمود
خاک عالم گل شد از اشکم چه خاکی سر کنم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
حلقه زلفی که غیر تاب ندارد
تا چه کند با دلی که تاب ندارد
کشمکش چین و اضطراب بشر چیست
گیتی اگر حال انقلاب ندارد
مجلس ما را هر آنکه دید به دل گفت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی به دل میزد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
آنان که از فراعنه توصیف میکنند
از بهر جلب فایده تعریف میکنند
بام بلند همسر نام بلند نیست
از فکر کوته است که تصحیف میکنند
تخفیف و مستمری و شهریه و حقوق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
شوریده دل به سینه به عنوانِ کارگر
شورید و گفت جانِ من و جانِ کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آنکه نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایهدار از سرِ خوان رانَدَش ز جور
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
یارب ز چیست بر سر فقر و غنا هنوز
گیتی به خون خویش زند دست و پا هنوز
دردا که خون پاک شهیدان راه عشق
یک جو در این دیار ندارد بها هنوز
با آنکه گشت قبطی گیتی غریق نیل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳ - درباره کمک به قحطیزدگان روسیهٔ بعد از انقلاب
نمود همچو ابوالهول رو به ملت روس
بلای قحط و غلا با قیافه منحوس
فتاد هیکل سنگین دیوپیکر قحط
به روی قلب دهاقین روس چون کابوس
مگر که دیو سپید است این بلای سیاه
[...]