گنجور

 
فرخی یزدی

سر و کارِ من اگر با تو دل‌آزار نبود

این همه کارِ من خون شده دل زار نبود

همه گویند چرا دل به ستمگر دادی

دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود

می‌شدم آلتِ هر بی‌سر و پا چون تسبیح

دستگیرِ من اگر رشتهٔ زُنّار نبود

یا به من سنگ نزد هیچکس از سنگدلی

یا کسی از دلِ دیوانه خبردار نبود

همه در پرده ز اسرار سخن‌ها گفتند

لیک بی‌پرده کسی واقفِ اسرار نبود

هر جنایت که بشر می‌کند از سیم و زر است

کاش از روز ازل درهم و دینار نبود

شَحنه و شیخ و شَه و شاهد و شیدا همه مست

در همه دیرِ مغان آدمِ هُشیار نبود

بود اگر جامعه بیدار در این دارِ خراب

جای سردار سپه جز به سرِ دار نبود

در نمایشگهِ این صحنهٔ پر بیم و امید

هر چه دیدیم به جز پرده و پندار نبود

 
 
 
زبان با ترانه
خواجوی کرمانی

آنزمان کز من دلسوخته آثار نبود

بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود

کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند

گرچه بی روی تو ما را سر بازار نبود

هرکه با صورت خوب تو نیامد در کار

[...]

فضولی

ای خوش آن دم که بهر نیک و بدم کار نبود

بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود

روش عاشقی و عشق نمی دانستم

دل بی درد من از درد خبردار نبود

پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت

[...]

نظیری نیشابوری

باعث راندنم از بزم بجز عار نبود

ورنه کس را به من و بودن من کار نبود

تا شدم از تو جدا تفرقه پامالم کرد

دولت آن بود که این فرقت دیدار نبود

همه آسان ز جدایی تو مشکل گردید

[...]

کلیم

بدلم اینهمه پیکان ستم بار نبود

گره غنچه گران بر دل گلزار نبود

دل و جان صبر و شکیب از شب هجرت چه کشد

داغ آسایش بختیم که بیدار نبود

شرح هجران تو میکرد بنامت چو رسید

[...]

قدسی مشهدی

هرگزم دیده چنین مایل دیدار نبود

شوق تا بود، به این گرمی بازار نبود

بود بسیارم ازین پیش ضرورت، اما

هرگزم عشق چو این مرتبه در کار نبود

برو ای عقل و مشو مانع رسوایی من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه