گنجور

 
فرخی یزدی

نمود همچو ابوالهول رو به ملت روس

بلای قحط و غلا با قیافه منحوس

فتاد هیکل سنگین دیوپیکر قحط

به روی قلب دهاقین روس چون کابوس

مگر که دیو سپید است این بلای سیاه

که کرده روسیه را مبتلا چو کیکاوس

یکی به ساحل ولگا ببین که ناله زار

فشار گرسنگی را چه سان کند محسوس

به سان جوجه ز فقدان دانه بی‌جان بین

تذرو کبک خرامی که بود چون طاوس

کجا رواست شود، زرد رنگ چون خیری

عذار سرخ نکویان همچو تاج خروس

یکی ز کثرت سختی ز عمر خود بیزار

یکی ز شدت قحطی ز زندگی مأیوس

در آرزوی یکی دانه شام تا به سحر

بود به سنبله چشم گرسنگان مأنوس

کنون که ملت روس است با مجاعه دوچار

گه تهمتنی است ای سلاله سیروس

به دستگیری قومی نما سرافرازی

که می‌کنند اجل را به جان و دل پابوس

جوی ز گندم این سرزمین تواند داد

ز چنگ مرگ رها جان صد هزار نفوس

نوشت خامه خونین «فرخی» این بیت

به روی صفحه طوفان به صدهزار افسوس

جنوب بحر خزر شد ز اشک چشمه چشم

برای ساحل رود نوا چو اقیانوس