گنجور

 
فرخی یزدی

دلت به حال دل ما چرا نمی‌سوزد

بسوزد آنکه دلش بهر ما نمی‌سوزد

ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه

چو شمع آنکه ز سر تا به پا نمی‌سوزد

در این محیط غم‌افزا گمان مدار که هست

کسی که ز آتش جور و جفا نمی‌سوزد

ز دود آه ستمدیدگان سوخته‌دل

به حیرتم که چرا این بنا نمی‌سوزد

بگو به کارگر و عیب کارفرما بین

هرآنکه گفت که فقر از غنا نمی‌سوزد

غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز

برای ما دل این ناخدا نمی‌سوزد

ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش

چراغ عمر من بی‌نوا نمی‌سوزد