گنجور

 
فرخی یزدی

حلقه زلفی که غیر تاب ندارد

تا چه کند با دلی که تاب ندارد

کشمکش چین و اضطراب بشر چیست

گیتی اگر حال انقلاب ندارد

مجلس ما را هر آنکه دید به دل گفت

ملت جم، حسن انتخاب ندارد

خانه خدا یا به فکر خانه خود نیست

یا خبر از خانه خراب ندارد

خواجه پی جمع مال و توده بدبخت

هیچ بجز فکر نان و آب ندارد

زور به پشت حساب مشت زد و گفت

حرف حسابی دگر جواب ندارد

فرخی از زندگی خوش است به نانی

گر نرسد آن هم، اضطراب ندارد

 
 
 
اثیر اخسیکتی

پایه حسن تو آفتاب ندارد

مایه ی زلف تو مشکناب ندارد

مستی چشم خوش تودید چو نر گس

گفت که دارد خمار و خواب ندارد

ساغر لاله نمونه دهن توست

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

تاب جمال تو آفتاب ندارد

با خم زلفت بنفشه تاب ندارد

کرد دلم شب خوش خیالت از یراک

دیده درین عهد چشم خواب ندارد

غمزۀ خود را بآب چشم جلاده

[...]

صائب تبریزی

رتبه خال تو مشک ناب ندارد

نقطه شک حسن انتخاب ندارد

سینه بی داغ آب وتاب ندارد

خانه بی روزن آفتاب ندارد

فکر عمارت غبار خاطر جمع است

[...]

واعظ قزوینی

تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد

بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد

چهره گلگونه دار آب ندارد

زآنکه گل آتشی گلاب ندارد

نامه پرشکوه ام نداشت جوابی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

کشتن عاشق اگر عِقاب ندارد

لیک به این قدر هم ثواب ندارد

هست حسابی به کار و روز جزایی

کار نگویی که تو حساب ندارد

خوی به رخ تست یا گلاب چکیده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه