فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لافِ آشنایی زد
به روزِ سختیِ من دم ز بیوفایی زد
به بینوایی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوایی زد
دُکّانِ پستهٔ بیمغز بسته شد آن روز
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
گر یوسفِ من جلوه چنین خوب نماید
خون در دلِ نوباوهٔ یعقوب نماید
خونریزیِ ضحّاک در این مُلک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سرِ چوب نماید
مَپْسَند خدایا که سر و افسرِ جم را
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
دل مایه ناکامی است از دیده برون باید
تن جامه بدنامی است آغشته به خون باید
از دست خردمندی، دل را به لب آمد جان
چندی سر سودائی پابند جنون باید
شمشیر زبان ای دل، کامت نکند حاصل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
پاسبان خفته این دار گر بیدار بود
کی برای کیفر غارتگران بیدار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صدهزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸ - اولین کابینه سردار سپه
آنان که بیمطالعه تقدیر میکنند
خواب ندیده است که تعبیر میکنند
عمری بود که کافر راه محبتیم
ما را دگر برای چه تکفیر میکنند
بازیگران که با دم شیرند آشنا
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
بهر آزادی هر آن کس استقامت میکند
چاره این ارتجاع پر وخامت میکند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هرکسی کاندیشه از تیر ملامت میکند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰ - اشاره به نبش قبر کلنل پسیان
با من ای دوست ترا گر سرِ پرخاش نبود
یارِ دشمن شدنت در همهجا فاش نبود
پافشاری پیِ حقِّ خود اگر ملّت داشت
مالِ او غارتِ یک دستهٔ عیّاش نبود
پولِ تصویبیِ مجلس نَبُد از ماه به ماه
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
گر پریشان خم گیسوی تو از شانه نبود
هر خمی منزل جمعی دل دیوانه نبود
تیشه بر سر زد فرهاد و چو شیرین جان داد
دیگران را مگر این همت مردانه نبود
گر به کنج دل من غیر غمت راه نیافت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
چنان کز تاب آتش آب از گرمابه میریزد
ز سوز دل مدام از دیدهام خونابه میریزد
به مرگ تهمتن از جور زال چرخ در زابل
چو رود هیرمند اشک از رخ رودابه میریزد
به جان پروانه شمعم که گاه سوختن از غم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
آن دسته که سرگشته سودای جنونند
پا تا به سر از دایره عقل برونند
دانی که بود رهرو آزادی گیتی
آنانکه در این بادیه آغشته بخونند
در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد
که به رخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
میرود غافل و خلقش ز پی و من به شگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
میْپرستانی که از دور فلک آزردهاند
همچو خم از ساغر دل دورها خون خوردهاند
نیست حق زندگی آن قوم را کز بیحسی
مردگان زنده بلکه زندگان مردهاند
در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
هر شرارت در جهان فرزند آدم میکند
بهر گرد آوردن دینار و درهم میکند
آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام
پیش دونان پشت را بهر دونان خم میکند
چون ز غم بیچاره گردی باده با شادی بنوش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
عمریست کز جگر، مژه خوناب میخورد
این ریشه را ببین ز کجا آب میخورد
چشم تو را به دامن ابرو هرآنکه دید
گفتا که مست، باده به محراب میخورد
خال سیه به کنج لب شکرین تست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
آنچه را با کارگر سرمایهداری میکند
با کبوتر پنجه باز شکاری میکند
میبرد از دسترنجش گنج اگر سرمایهدار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری میکند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند
در انتظار ناجی فریادرس بماند
هرکس ببرد گوی ز میدان افتخار
جز فارس را که فارس همت فرس بماند
دل میتپد به سینه تنگم ز سوز عشق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود
این بنای کهنه پوسیده ویران گشته است
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
آنکه از آرا خریدن مَسنَدِ عالی بگیرد
مملکت را میفروشد تا که دلّالی بگیرد
یک ولایت را به غارت میدهد تا با جسارت
تُحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آنکه چشمِ مملکت را
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
باز طوفان بلا لجهٔ خون میخواهد
آنچه زین پیش نمیخواست، کنون میخواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون میخواهد
عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد
یا آنکه ز جانبازی اندیشه نباید کرد
سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست
آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد
گر آبِ رَزَت باید ای مالکِ بیانصاف
[...]