گنجور

 
فرخی یزدی

گر پریشان خم گیسوی تو از شانه نبود

هر خمی منزل جمعی دل دیوانه نبود

تیشه بر سر زد فرهاد و چو شیرین جان داد

دیگران را مگر این همت مردانه نبود

گر به کنج دل من غیر غمت راه نیافت

جای آن گنج جز این خانه ویرانه نبود

جذبه عشق مرا برد به جایی که ز وصل

فرق بین فرق و محرم و بیگانه نبود

خرم آن شب که ز پیمانه چو پیمان بستی

شاهد ما و تو جز شاهد پیمانه نبود

 
sunny dark_mode