گنجور

 
فرخی یزدی

چنان کز تاب آتش آب از گرمابه می‌ریزد

ز سوز دل مدام از دیده‌ام خونابه می‌ریزد

به مرگ تهمتن از جور زال چرخ در زابل

چو رود هیرمند اشک از رخ رودابه می‌ریزد

به جان پروانه شمعم که گاه سوختن از غم

سرشک خویش را با حال عجز و لابه می‌ریزد

گزیدم بس ز ناکامی بس انگشت تحیر را

از این رو تا قیامت خونم از سبّابه می‌ریزد

گواه دامن پاک سیاوش گشت چون آتش

فلک خاکستر غم بر سر سودابه می‌ریزد

من و دل از غم ماهی ز اشک و آه چون ماهی

گهی در دجله می‌خواهد، گهی در تابه می‌ریزد