گنجور

 
فرخی یزدی

گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند

در انتظار ناجی فریادرس بماند

هرکس ببرد گوی ز میدان افتخار

جز فارس را که فارس همت فرس بماند

دل می‌تپد به سینه تنگم ز سوز عشق

چون مرغ بی‌پری که به کنج قفس بماند

در انتظار یار سفر کرده سال‌هاست

چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند

مفتی شراب خورد و صراحی شکست و رفت

مطرب غنا نخواند و به چنگ عسس بماند

هر گل شکفت و رفت به باد از جفای چرخ

اما برای خستن دل، خار و خس بماند

در شاهراه علم که اصل سعادت است

هرکس نرفت پیش ز مقصود پس بماند