گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۱

 

هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان

در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان

سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی‌ که هست

بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران

آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۲

 

سزد گر بشنود توحید یزدان

هر ان مؤمن که او باشد سخندان

که چون باشد سخنور مرد مؤمن

دلش بگشاد از توحید یزدان

خداوندی که بی ‌آلت بیفروخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۳

 

منت خدای را که به‌فرّ خدایگان

من بنده بی‌گنه نشدم کشته رایگان

منت خدای را که به‌جانم نکرد قصد

تیری که شه به قصد نینداخت از کمان

منت خدای راکه ز بهر ثنای او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۴

 

پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان

هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان

گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود

برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان

تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۵

 

همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان

مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان

خداوند خداوندان معزالدوله رکن‌الدین

شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان

جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۶

 

تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان

خرم و خوش‌ گشت کوه و دشت و باغ و بوستان

کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن

کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان

زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۷

 

همی تا دولت و ملک است در ایران و در توران

ملک‌سنجر خداوندست در توران و در ایران

جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش

بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان

سپاهش درخراسان‌ است و اخبارس به قسطنطین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۸

 

بنگر به صبوح مجلس سلطان

خرم شده همچو باغ در نیسان

اقبال‌ ندیم و بخت‌ خدمتگر

توفیق‌ رفیق و چرخ‌ سعد افشان

سلطانِ معظمِ و ندیمانش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹

 

گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان

گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان

گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب

گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان

گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۰

 

جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان

مسلم است به عدل وزیر شاه جهان

جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند

که هست همت او کارساز پیر و جوان

میان او کمری دارد از سعادت و فخر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۱

 

مریز خون من ای بت به روزگار خزان

مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان

چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی

که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن

مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۲

 

شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان

هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان

لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم

او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان

او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۳

 

همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان

که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان

از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست

مکن توقف و پیش میانه بند میان

در انتظار بهار و خزان مباش که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۴

 

صنع خدای و عدل وزیر خدایگان

هستند پرورنده و دارندهٔ جهان

معلوم عالم است که بر خلق واجب است

شکر خدا و مدح وزیر خدایگان

صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۵

 

بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن

ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان

اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر

نهاده است کمان در میان تیر نهان

اگر نه چشم من و چشم یار کردستند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۶

 

باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان

ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان

از جواهر گنج یاقوت است گویی میوه‌دار

وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان

راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۷

 

سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان

صنوبری که تنم موی کرد همچو میان

زلاغری و ز تنگی همی نداند باز

تن مرا ز میان و دل مرا زدهان

بت من است نگاری که قامت و دل اوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۸

 

چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان

ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان

نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار

در کشیده سامری پرگار گرد آسمان

اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۹

 

کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان

ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان

اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف

ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران

آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۰

 

خطّ است ‌گرد عارض آن ماه دلستان

یا سنبل است ریخته بر طرف ‌گلستان

یا عنبرست حلّ شده بربرگ نسترن

یا مورچه است صف‌زده برگرد ارغوان

از کوچکی ‌که هست مر آن ماه را دهن

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۳۷۶
۳۷۷
۳۷۸
۳۷۹
۳۸۰
۶۳۷۹
sunny dark_mode