گنجور

 
امیر معزی

صنع خدای و عدل وزیر خدایگان

هستند پرورنده و دارندهٔ جهان

معلوم عالم است که بر خلق واجب است

شکر خدا و مدح وزیر خدایگان

صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین

دستور کامکار و خداوند کامران

نیک‌اختری که سیرت و کردارهای او

در شرق و غرب هست ز نیک‌ اختری نشان

آراسته شدست به توقیع او زمین

و افروخته شدست به تدبیر او زمان

در عدل جز بدو نکند عالم افتخار

در جود جز بدو نزند ملک داستان

اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق

نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان

گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست

پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان

گویی سپهر مرکب اقبال او شدست

کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان

قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل

بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن

روزی بَنان او دهد آفاق را مگر

دارد بنای روزی آفاق را بنان

گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند

تا گشت همت و کرم خواجه میزبان

جایی‌ که میزبان ‌کرم و همتش بود

گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان

بنگر به ‌دست و خامهٔ او گر ندیده‌ای

بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان

ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی

آثار او نگه کن و توقیع او بخوان

اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات

و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان

هر کس‌ که هست چاکر او بهره یافته است

از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان

افزون کند موافقتش نیکخواه‌ را

در دل قوام دانش و در تن نظام جان

بیرون کند مخالفتش بدسگال را

از دیده روشنایی و از کالبد روان

ای دادگستری که به ‌تدبیر ورای خویش

کردی جهان مسخر شاه جهان ستان

تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت

در روم کاردارش و در شام پهلوان

از تیغ و کلک تو حاصل همی شود

هم‌ گنج بی‌نهایت و هم ملک بی‌کران

امسال روم و شام بهر دو گشاده شد

سال دگر گشاده شود مصر و قیروان

ای دور روزگار به ‌تو سفتهٔ نشان

گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان

بی‌طلعت مبارک و بی‌آفرین تو

بر آدمی حرام شود دیده و دهان

از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب

گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان

بر آسمان قضا و قدر متفق شدند

کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان

بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار

عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان

من بنده روزگار تو را وصف چون کنم

پیمودن فلک به کف دست‌ چون توان

عین‌الکمال عالم ارواح خوانمت

کاندر مناقب تو همی‌گم شودگمان

در خدمت تو رنج برم ‌گنج بر دهم

بر رنج خدمت تو نکردست‌ کس زیان

روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک

جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان

تا باغ را شکفته ‌کند رایت بهار

تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان

از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک

خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان

تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ

پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان

فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی

هر سال‌ گفته تهنیت جشن مهرگان