گنجور

 
امیر معزی

باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان

ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان

از جواهر گنج یاقوت است گویی میوه‌دار

وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان

راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری

آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان

پر حُلَل شد کوهسار و پرحُلی شد مرغزار

پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان

از شکوفه هر درختی سیم‌پاش و دُرفشان

وز بنفشه هر زمینی مشکسای و نیل‌سان

هر نباتی را زدانگی دیگر آید پیرهن

هر درختی را زرنگی دیگر آید طیلسان

ازکواکب نیست پیدا آسمان از کوهسار

وز شقایق نیست پیدا کوهسار از آسمان

هر سحرگاه آن همی‌ کوکب فرستد سوی این

هر شبانگاه این همی لاله فرستد سوی آن

بنگر اندر سبزه‌زار و یاسمینش برکنار

بنگر اندر لاله‌زار و شنبلیدش در میان

آن یکی چون جام مینا در میان لاجورد

وین دگر چون طشت زرین در میان زعفران

راغ را بنگر به کردار بهاری دلگشای

باغ را بنگر به کردار نگاری دلستان

آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود

از خزان من بهار و از بهار من خزان

زلف کوتاهش همی عشق مرا دارد دراز

قد چون تیرش همی پشت مرا دارد کمان

ارغوان از رنگ روی من شود چون شنبلید

شنبلید از رنگ روی او شود چون ارغوان

چشم من در عاشقی گوهر فشاند بی‌قیاس

زلف او در دلبری عنبر فشاند بی‌کران

آن سخاوتها که چشم من‌ کند در عاشقی

دست مولانا کند در دولت صاحبقران

وان صناعتها که زلف او کند در دلبری

کلک مولانا کند در دولت شاه جهان

آفتاب سعد و نصرت ملک سلطان را شرف

نامور بوسعد بن منصور صدر کامران

از کمال دانش و فرهنگ و معنی درگذشت

عقل او از اقتراح و طبع او از امتحان

نیک بنگر کلک او را تا ببینی پیکری

بی‌بصر باریک‌بین و بی‌خرد بسیار دان

نقش او بر سیم روشن چون دخان بی‌چراغ

ملک ازو همواره روشن چون چراغ بی‌دخان

مرغ زرین است و او را تختهٔ سیمین چمن

مرغ رنگین است و او را برج مشکین آشیان

پیشه‌ گیرد خدمت او هر که خواهد آب و جاه

توشه سازد مدحت او هرکه خواهد نام و نان

چون ز یک خدمت جدا مانی به حکم اضطرار

جز در این عالی مقر خدمت نمودن کی توان

تا امید و بیم باشد در دل خرد و بزرگ

تا زیان و سود باشد در تن پیر و جوان

در دل هر بدسگالش باد بیم بی‌امید

در تن هر نیک خواهش باد سود بی‌زیان

بر همایون روزگار و عید او فرخنده باد

همچنین نوروز و صد نوروز و عید مهرگان

 
 
 
رودکی

خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان

لشکرت همواره یافه، چون رمهٔ رفته شبان

عنصری

چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان

بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی‌تنْ روان

گر بجنبانیش آب است، ار بلرزانی درخش

ور بیندازیش تیر است، ار بدو یازی کمان

از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ابوسعید ابوالخیر

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان

تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان

تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم

گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان

در خیال من نیامد در یقینم هم نبود

[...]

فرخی سیستانی

سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان

بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی

پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند

پر ز خوان خواهی کنونش کرد و خواهی پر سخوان

تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها

تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه