گنجور

 
امیر معزی

چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان

ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان

نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار

در کشیده سامری پرگار گرد آسمان

اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند

آفتاب روشنی گستر به‌ خاک اندر نهان

ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه

گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بی‌کران

ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف

گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان

یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک

سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان

روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر

وز شعاع شیر و ماهی روی‌ گردون گلستان

وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده

همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان

وان بنات‌النعش چون تخت فریدون روز رزم

وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان

چون برآمد صبح دیدم قلعه‌ای را من زدور

آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان

از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال

وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان

درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت

در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان

قلعه‌ای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر

روضه‌ای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان

اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب

واندر آن قلعه کلید دولت صاحب‌قران

همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر

همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان

قطب آن‌ گردون سعادت باشد و فتح و ظفر

تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن

مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم

مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان

مشتری رای است و کیوان‌ همت و خورشید قدر

صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان

برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت

اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان

تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد

تیر جان ا‌وبار او در تن رود همجون گمان

آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار

وین یکی مرغی است‌کاندر هوش دارد آشیان

جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامه‌وار

هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران

بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین

با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان

بشکند کوه‌گران را چون‌ گران دارد رکاب

بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان

ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار

وی به‌عدل و نامداری نایب نوشیروان

اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار

قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان

در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان

در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان

راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر

مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان

شد غریق‌ بر تو هر مهتر و هر محتشم

شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان

نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر

نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان

از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله

وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان

پیشه‌گیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب

توشه سازد مِد‌حَت تو هرکه خواهد نام و نان

تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت

قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان

شهر را زینت به‌توست و قلعه را حشمت بتو

درج را قیمت به‌گوهر باشد و تن را به‌جان

بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل

تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان

مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است

هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان

چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری

بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان

من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم

همچو برهانی به فر پادشاه الب‌ارسلان

آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز

وافرین گویم به‌لفظ موجز و طبع روان

طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح

عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان

در چنین لفظ و معانی‌ کس نبیند مستعار

در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان

چون به شرط دوستی خدمت‌گزارم نزد تو

پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان

تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد

تا که باشد شادمانی از خدای غیب‌دان

باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار

باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان