مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
بهر من ار میندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار توی چاره بیمار توی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده
آمدهام مست لقا کشته شمشیر فنا
گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بدهای نوبت دولت زدهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه به غربله
ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله
کوه از او سبک شده مغز از او گران شده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
شحنه عشق میکشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنه عشق رهزند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پارهها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۹
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه
ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه
در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو
در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه
هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده
بخواه ای دل چه میخواهی عطا نقد است و شه حاضر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همیجویی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده
بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
یکی ماهی همیبینم برون از دیده در دیده
نه او را دیدهای دیده نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمیبینم مگر بیخود
از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد
به ناگه شعلهای برشد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
سراندازان همیآیی نگارین جگرخواره
دلم بردی نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بیچون را کشیدی جور گردون را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۶
مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که میراند به سوی اصل شیرینی
در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همیکوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۷
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل
گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۸
زهی بزم خداوندی زهی میهای شاهانه
زهی یغما که میآرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همیخاید از آن لعلین لبی که او
کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بیچون
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
سراندازان همیآیی ز راه سینه در دیده
فسونگرم میخوانی حکایتهای شوریده
به دم در چرخ میآری فلکها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده
گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به
چون راهروی باری راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته
آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
من سرخوش و تو دلخوش غم بیدل و بیسر به
دل میده و بر میخور از دلبر و دل بر به
عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا
جان وصف گهر گویا زینها همه گوهر به
صورت مثل چادر جان رفته به چادر در
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
هشیار شدم ساقی دستار به من واده
یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا ده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
والله که غلط گفتم نی نی همه ما را ده
ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن
[...]