گنجور

 
مولانا

با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به

چون راهروی باری راهی که برد تا ده

بشنو سخن یاران بگریز ز طراران

از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته

آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد

چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه

تا شمع نمی‌گرید آن شعله نمی‌خندد

تا جسم نمی‌کاهد جان می‌نشود فربه

خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن

گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه