گنجور

 
مولانا

سراندازان همی‌آیی ز راه سینه در دیده

فسونگرم می‌خوانی حکایت‌های شوریده

به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را

چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده

گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی

چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده

تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی

شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده

خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان

که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزیده

همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان

همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده

گزافه این نمی‌لافم خیالی بر نمی‌بافم

که صد ره دیده‌ام این را نمی‌گویم ز نادیده

کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم رفتم

صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده

خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق

که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

یکی ماهی همی‌بینم برون از دیده در دیده

نه او را دیده‌ای دیده نه او را گوش بشنیده

زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بیخود

از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده

گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را

[...]

بابافغانی

خوش آن حالت که بگشایی ز خواب سرخوشی دیده

نگاهی سوی مشتاقان کنی از دیده دزدیده

نچیدم از هزاران گل یکی از گلشن حسنت

دلی پر خار دارم ز آن همه گل‌های ناچیده

مکن منعم که آشوب دلست و آفت دیده

[...]

صائب تبریزی

که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟

که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده

مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده

که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده

خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه