گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۹

 

ناآمده سیل تر شدستیم

نارفته به دام پای بستیم

شطرنج ندیده‌ایم و ماتیم

یک جرعه نخورده‌ایم و مستیم

همچون شکن دو زلف خوبان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۰

 

آن عشرت نو که برگرفتیم

پا دار که ما ز سر گرفتیم

آن دلبر خوب باخبر را

مست و خوش و بی‌خبر گرفتیم

هر لحظه ز حسن یوسف خود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۱

 

در عشق قدیم سال خوردیم

وز گفت حسود برنگردیم

زین دمدمه‌ها زنان بترسند

بر ما تو مخوان که مرد مردیم

مردانه کنیم کار مردان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۲

 

گر گمشدگان روزگاریم

ره یافتگان کوی یاریم

گم گردد روزگار چون ما

گر آتش دل بر او گماریم

نی سر ماند نه عقل او را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۳

 

ما عاشق و بی‌دل و فقیریم

هم کودک و هم جوان و پیریم

چون کبریتیم و هیزم خشک

ما آتش عشق زو پذیریم

از آتش عشق برفروزیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۴

 

نی سیم و نه زر نه مال خواهیم

از لطف تو پر و بال خواهیم

نی حاکمی و نه حکم خواهیم

بر حکم تو احتمال خواهیم

ای عمر عزیز عمر ما باش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۵

 

ما شاخ گلیم نی گیاهیم

ما شیوه تر و تازه خواهیم

اشکوفه باغ آسمانیم

نقل و می مجلس الهیم

ما جوی نه‌ایم بلک آبیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۶

 

ما زنده به نور کبریاییم

بیگانه و سخت آشناییم

نفس است چو گرگ لیک در سر

بر یوسف مصر برفزاییم

مه توبه کند ز خویش بینی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۷

 

امروز نیم ملول شادم

غم را همه طاق برنهادم

بر سبلت هر کجا ملولی است

گر میر من است و اوستادم

امروز میان به عیش بستم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۸

 

من جز احد صمد نخواهم

من جز ملک ابد نخواهم

جز رحمت او نبایدم نقل

جز باده که او دهد نخواهم

اندیشه عیش بی‌حضورش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۹

 

ما آب دریم ما چه دانیم

چه شور و شریم ما چه دانیم

هر دم ز شراب بی‌نشانی

خود مستتریم ما چه دانیم

تا گوهر حسن تو بدیدیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۰

 

تا دلبر خویش را نبینیم

جز در تک خون دل نشینیم

ما به نشویم از نصیحت

چون گمره عشق آن بهینیم

اندر دل درد خانه داریم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۱

 

گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم

کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم

متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی

زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم

جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۲

 

هرچ گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم

کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم

گفته‌ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم

وعده‌ست این بی‌نشانه لا نسلم لا نسلم

گفته‌ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۳

 

می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام

در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام

می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما

مشنو ای پخته از این پس وعده‌های خام خام

جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۴

 

هر که گوید کان چراغ دیده‌ها را دیده‌ام

پیش من نه دیده‌اش را کامتحان دیده‌ام

چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد

من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌ام

گرچه او عیار و مکار است گرد خویشتن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۵

 

ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم

صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم

تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی

این چراگاه خران را من چرا بشناختم

آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶

 

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم

خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم

کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم

ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم

دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۷

 

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم

بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم

چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند

چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم

من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۸

 

من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم

آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم

کوزه‌ها محتاج خم و خم‌ها محتاج جو

در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم

مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۷۸
۱۵۷۹
۱۵۸۰
۱۵۸۱
۱۵۸۲
۶۴۶۲