گنجور

 
مولانا

من جز احد صمد نخواهم

من جز ملک ابد نخواهم

جز رحمت او نبایدم نقل

جز باده که او دهد نخواهم

اندیشه عیش بی‌حضورش

ترسم که بدو رسد نخواهم

بی‌او ز برای عشرت من

خورشید سبو کشد نخواهم

من مایه باده‌ام چو انگور

جز ضربت و جز لگد نخواهم

از لذت زخم‌هاش جانم

یک ساعت اگر رهد نخواهم

وقت است که جان شویم خالص

کاین زحمت کالبد نخواهم

احمد گوید برای روپوش

از احمد جز احد نخواهم

مجموع همه است شمس تبریز

حق است که من عدد نخواهم